|
4 سال پیش
Welcom To My World

قصه ما شدن من تو 20 گفتم :خودت چی فکر میکنی گفت: دوست دارم از زبون تو بشنوم گفتم :من برم تو اتاق

قصه ما شدن من تو 20 گفتم :خودت چی فکر میکنی گفت: دوست دارم از زبون تو بشنوم گفتم :من برم تو اتاق
قصه ما شدن من و تو (20)

گفتم :خودت چي فكر ميكني؟؟؟
گفت: دوست دارم از زبون تو بشنوم
گفتم :من برم تو اتاق پيش بقيه يه وقت يكي مياد شك ميكنه
گفت: باشه جواب نده ولي تو براي من خيلي مهمي حالابرو
تمام تنم از حرفش گرم شد، نگاهمو به چشماي عسليش دوختم عشق و توي چشماش ميخوندم، قلبم تند ميزد ديگه قلبم به تند زدن عادت كرده بود كلا ديگه به طور عادي نميزد ?ياد گرفته بود فقط تند بزنه
اومدم از سالن برم بيرون كه مامان و تو راهرو ديدم كه اومد تو سالن و به محمد
گفت : بيا توي اتاق ميخوام باهات حرف بزنم
مامان اين و گفت و رفت توي اتاق محمدبلند شد و اومد توي راهرو تا بره پيش مامان استرس گرفته بودم محمد روبروم بود
گفتم : مامان چيكارت داره؟ گفت : نميدونم.نگران نباش
يه نگاه به من كرد و رفت
يك ساعتي گذشت من دل تو دلم نبود كه بدونم مامان با محمد چيكار داره... موقع شام بود که عمه رفت ومامان اینارو صدا زد محمد وقتی اومد تو سالن چشماش کاسه خون بود دیدن محمد با اون حال چنگ به دلم انداخت نمیدونستم محمد و مامان در مورد چی حرف زدن که محمد انقدر ناراحت بود .موقع شام همه حواسم به محمد بود که اصلا غذا نخورد و فقط با غذاش بازی کرد و بدون لب زدن به غذاش از سر سفره بلند شد، محمد خیلی تو خودش بود.یکی دو بار نگاهش بهم افتاد ولی سریع نگاهش و ازم دزدید .اون شب محمد زودتر از همه رفت خوابيد . مامانم حسابي عصباني بود و من نميدونستم چه حرفي زدن محمد و مامان كه انقدر هردوتاشون بهم ريخته بودن، پر از استرس بودم .اون شب با كلي فكر و خيال خوابم برد . صبح قرار بود راه بيوفتيم سمت كرمان .وقتي بيدار شدم همه بيدار شده بودن رفتم تو سالن ولي محمد اونجا نبود همه مشغول جمع كردن وسايل بودن عمه داشت سفره صبحانه رو آماده ميكرد اومدم برم تو اتاق كه محمد و ديدم كه از بيرون داشت ميومد از در وارد شد من ام جلو در بودم روبرو هم بوديم سلام كردم و صبح بخير گفتم،با سردي تمام جوابمو داد و رفت
انگار يه سطل آب يخ و ريخته بودن روم از لحن حرف زدنش تمام وجودم يخ كرد لحنش خيلي سرد بود اصلا مثل روزاي قبل نبود انگار يه غريبه بود كه باهام حرف زد و رفت هيچ عشقي تو لحنش نبود اشك توي چشمام حلقه زد يهو بغض راه گلمو بست رفتم توي اتاق تا كمي آروم شم. نميدونستم محمد و مامان در مورد چي حرف زدن كه محمد انقدر يهو تغيير كرد. ميدونستم هرچي هست بخاطر حرفايي كه بين محمد و مامان زده شده. كمي كه آروم شدم رفتم آبي به دست و صورتم بزنم تا كسي نفهمه گريه كردم .......
#‌داستان#‌دكوراسيون #‌آشپزی #‌عاشقانه #‌قصه #

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات


مطالب مرتبط