.هزارتوی پن سال ۱۹۴۴ بود دخترکی که توی یکی از ماشین ها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان

.هزارتوی پن سال ۱۹۴۴ بود دخترکی که توی یکی از ماشین ها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان
.
?هزارتوی پن
.
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشین‌ها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت می‌شد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا می‌شناخت دورتر و دورتر می‌شدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بی‌پایان پیش می‌رفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازه‌ی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا می‌زد «گرگ» و دلش نمی‌خواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا می‌کردند.
.
?بخشی از کتاب:
.
?بچگی یعنی همین.
گوش دادن به راز‌های آدم‌بزرگ‌ها یعنی یاد بگیری دنیاشان را درک کنی...
و یاد بگیری چطور در این دنیا زنده بمانی.
.
?برگ‌ها زمزمه کردند که: خیلی چیزها از دست رفته، درختان نجوا کردند که: ولی هر چی رو که از دست رفته، میشه دوباره به دست آورد.
.
♥️برای خرید کتاب دایرکت پیام بدید
.
#‌فروشگاه_کتاب_باران #‌هزارتوی_پن #‌فانتزی
#‌تخیلی #‌فروش_کتاب #‌معرفی_کتاب
#‌پیشنهاد_کتاب #‌نشرباژ #‌نشر_باژ #‌انتشارات_باژ

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط