|
4 سال پیش
فروشگاه کتاب باران
.هزارتوی پن سال ۱۹۴۴ بود دخترکی که توی یکی از ماشین ها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان
.
?هزارتوی پن
.
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
.
?بخشی از کتاب:
.
?بچگی یعنی همین.
گوش دادن به رازهای آدمبزرگها یعنی یاد بگیری دنیاشان را درک کنی...
و یاد بگیری چطور در این دنیا زنده بمانی.
.
?برگها زمزمه کردند که: خیلی چیزها از دست رفته، درختان نجوا کردند که: ولی هر چی رو که از دست رفته، میشه دوباره به دست آورد.
.
♥️برای خرید کتاب دایرکت پیام بدید
.
#فروشگاه_کتاب_باران #هزارتوی_پن #فانتزی
#تخیلی #فروش_کتاب #معرفی_کتاب
#پیشنهاد_کتاب #نشرباژ #نشر_باژ #انتشارات_باژ
?هزارتوی پن
.
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
.
?بخشی از کتاب:
.
?بچگی یعنی همین.
گوش دادن به رازهای آدمبزرگها یعنی یاد بگیری دنیاشان را درک کنی...
و یاد بگیری چطور در این دنیا زنده بمانی.
.
?برگها زمزمه کردند که: خیلی چیزها از دست رفته، درختان نجوا کردند که: ولی هر چی رو که از دست رفته، میشه دوباره به دست آورد.
.
♥️برای خرید کتاب دایرکت پیام بدید
.
#فروشگاه_کتاب_باران #هزارتوی_پن #فانتزی
#تخیلی #فروش_کتاب #معرفی_کتاب
#پیشنهاد_کتاب #نشرباژ #نشر_باژ #انتشارات_باژ
بیشتر...
تبلیغات