|
5 سال پیش
Rouzbeh Moein
ادامه...فردای اون روز من فرداش باز داستان هام رو برداشتم خودم رو واسه یه مصاحبه حرفه ای هنری آما
ادامه...
فردای اون روز من با چندتا از داستانهام رفتم به آدرسی که دوستم داده بود. اما وقتی وارد ساختمون شدم دیدم پسربچههای ده دوازدهساله دارن از سروکول هم بالا میرن و بعد یه پیرمرد زد پشتم و گفت: تو همون نویسندهای؟ بچهها خیلیوقته منتظر کلاس نویسندگیان.
گفتم: کلاس؟ اما من فکر میکردم واسه نویسندگی اومدم. چون یکی از دوستهام قرار بود من رو به یه تهیهکننده معرفی کنه.
پیر مرد چشمکی زد و گفت: نگران نباش، کارش سخت نیست. پولش هم خوبه و مهمتر از اون، پدرهای هرکدوم از این بچهها یه کارهای توی تلویزیون هستن. گرفتی چی میگم؟
این شد که کلاس نویسندگی رو با بچهها شروع کردم. تجربهی بدی هم نبود، ذهن خلاقی داشتن. تااینکه یه روز بچهها رو جمع کردم تا شغل باباهاشون رو بپرسم. هرکدوم یه حرفهای رو گفتن، صدابردار، فیلمبردار، طراح صحنه، اما یکیشون همون چیزی بود که من میخواستم، پسرِ تهیهکنندهی فیلم و سریال! از اون روز به بعد پسر تهیهکننده سوگلی کلاس شد. هرچند کوچکترین استعدادی توی نویسندگی نداشت و حتا نمیتونست یه خیار رو تصور کنه، ولی تنها شانس من واسه رسیدن به آرزوم بود. به همین خاطر یه روز کشیدمش کنار و بهش گفتم: ببین تو خیلی بااستعدادی، به خانوادت بگو حتماً با من تماس بگیرن.
همون شب مادرش با من تماس گرفت و بهش گفتم: پسر شما فوقالعادست! من خودم یه نویسندهام و داستانهای زیادی نوشتم که البته با استقبال منتقدین هم روبهرو شده ولی پسر شما حرف نداره. میتونه تبدیل به یه چارلز دیکنز یا یه ویکتور هوگو بشه، باور کنید! همسر شما تهیهکنندهست، حتماً قدر این استعداد رو میدونه.
مادرش گفت: آهان، خب حالا باید چیکار کنیم؟
گفتم: به همسرتون بگید فردا با پسرتون بیاد کلاس، اونجا میگم که چیکار کنید.
فرداش باز داستانهام رو برداشتم و خودم رو واسه یه مصاحبه حرفهای و هنری آماده کردم. پدرش که مرد مهربون و مودبی بود، وقتی من رو دید، با حیا و احترام پرسید: بهنظرت پسرم میتونه یه روز داستان بنویسه؟
گفتم: چرا که نه؟ شما به چه داستانهایی علاقه دارید؟
گفت: دوست دارم داستان پدری رو بنویسه که واسه آسایش خانوادهش تمام روز با شرافت نظافتچی تلویزیون میشه، اما بچههاش روشون نمیشه تو جمع شغل پدرشون رو بگن!
دستهاش رو بوسیدم و بهش گفتم: شاید هم نباید تو جمع شغل پدرها رو پرسید...
قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین
فردای اون روز من با چندتا از داستانهام رفتم به آدرسی که دوستم داده بود. اما وقتی وارد ساختمون شدم دیدم پسربچههای ده دوازدهساله دارن از سروکول هم بالا میرن و بعد یه پیرمرد زد پشتم و گفت: تو همون نویسندهای؟ بچهها خیلیوقته منتظر کلاس نویسندگیان.
گفتم: کلاس؟ اما من فکر میکردم واسه نویسندگی اومدم. چون یکی از دوستهام قرار بود من رو به یه تهیهکننده معرفی کنه.
پیر مرد چشمکی زد و گفت: نگران نباش، کارش سخت نیست. پولش هم خوبه و مهمتر از اون، پدرهای هرکدوم از این بچهها یه کارهای توی تلویزیون هستن. گرفتی چی میگم؟
این شد که کلاس نویسندگی رو با بچهها شروع کردم. تجربهی بدی هم نبود، ذهن خلاقی داشتن. تااینکه یه روز بچهها رو جمع کردم تا شغل باباهاشون رو بپرسم. هرکدوم یه حرفهای رو گفتن، صدابردار، فیلمبردار، طراح صحنه، اما یکیشون همون چیزی بود که من میخواستم، پسرِ تهیهکنندهی فیلم و سریال! از اون روز به بعد پسر تهیهکننده سوگلی کلاس شد. هرچند کوچکترین استعدادی توی نویسندگی نداشت و حتا نمیتونست یه خیار رو تصور کنه، ولی تنها شانس من واسه رسیدن به آرزوم بود. به همین خاطر یه روز کشیدمش کنار و بهش گفتم: ببین تو خیلی بااستعدادی، به خانوادت بگو حتماً با من تماس بگیرن.
همون شب مادرش با من تماس گرفت و بهش گفتم: پسر شما فوقالعادست! من خودم یه نویسندهام و داستانهای زیادی نوشتم که البته با استقبال منتقدین هم روبهرو شده ولی پسر شما حرف نداره. میتونه تبدیل به یه چارلز دیکنز یا یه ویکتور هوگو بشه، باور کنید! همسر شما تهیهکنندهست، حتماً قدر این استعداد رو میدونه.
مادرش گفت: آهان، خب حالا باید چیکار کنیم؟
گفتم: به همسرتون بگید فردا با پسرتون بیاد کلاس، اونجا میگم که چیکار کنید.
فرداش باز داستانهام رو برداشتم و خودم رو واسه یه مصاحبه حرفهای و هنری آماده کردم. پدرش که مرد مهربون و مودبی بود، وقتی من رو دید، با حیا و احترام پرسید: بهنظرت پسرم میتونه یه روز داستان بنویسه؟
گفتم: چرا که نه؟ شما به چه داستانهایی علاقه دارید؟
گفت: دوست دارم داستان پدری رو بنویسه که واسه آسایش خانوادهش تمام روز با شرافت نظافتچی تلویزیون میشه، اما بچههاش روشون نمیشه تو جمع شغل پدرشون رو بگن!
دستهاش رو بوسیدم و بهش گفتم: شاید هم نباید تو جمع شغل پدرها رو پرسید...
قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین
بیشتر...
تبلیغات