|
5 سال پیش
معرفی کتاب

.روزی یک ماهیگیر تنها در قطب در حال ماهی گرفتن بود با خودش تصور می کرد که اگر یک ماهی بزرگ بگیرد،

.روزی یک ماهیگیر تنها در قطب در حال ماهی گرفتن بود با خودش تصور می کرد که اگر یک ماهی بزرگ بگیرد،
.
روزی یک ماهیگیر تنها در قطب در حال ماهی گرفتن بود و با خودش تصور می کرد که اگر یک ماهی بزرگ بگیرد، می تواند مدتی استراحت کند و ماهیگیری نکند. وقتی فشار زیادی به قلاب ماهیگیری اش وارد شد هیجان زده شد و فکر می کرد که آرزویش برآورده شده است. اما وقتی قلابش را بیرون کشید از دیدن آنچه به قلاب گیر کرده بود شوکه شد: اسکلت یک زن.

پدر آن زن او را روی صخره ها انداخته بود و او غرق شده و به زیر آب رفته بود. ماهیگیر از مشاهده آنچه صید کرده بود ترسید و خواست آن را دوباره به آب بیندازد، اما اسکلت ناگهان جاندار شد و ماهیگیر را تا خانه اش تعقیب کرد.

دل ماهیگیر به حال اسکلت سوخت، او را تمیز کرد و قبل از اینکه بخوابد به او گفت که استراحت کند. شب هنگام و وقتی که ماهیگیر خوابید، اسکلت قطره اشکی را دید که از چشم ماهیگیر جاری شد. اسکلت اشک های ماهیگیر را نوشید چون خیلی تشنه بود. سپس قلب ماهیگیر را گرفت تا بتواند گوشت و پوست را به اسکلت خودش برگرداند. وقتی زن اسکلتی به یک انسان کامل تبدیل شد پیش ماهیگیر ماند و آنها همیشه غذاهای خوبی برای خوردن داشتند زیرا زن اسکلتی در زمانی که در عمق دریا بود با موجوداتی برای خوردن آشنا شده بود که مرد آنها را نمی شناخت.

استیس معتقد است که این داستان به توصیف روابط می پردازد. وقتی انسان تنها است همیشه به دنبال کسی می گردد که به اندازه کافی دوست داشتنی یا ثروتمند باشد تا همانطور که ماهیگیر آرزو داشت «مدتی مجبور به شکار نباشد» انسان در چنین حالتی......
.
.
#‌زنانی_که_با_گرگها_میدوند
#‌کلاریسا_پینکولا_استیس
.
.
برای آشنایی بیشتر با این کتاب به کانال تلگرام سر بزنید.
آی دی کانال تلگرام ketabdoosti هست.
.
.
.
.
#‌کتاب_دوست #‌ketabdoost

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات


مطالب مرتبط