|
9 سال پیش
Rouzbeh Moein
قسمت ششم همونجا بود که اون نقشه رو کشیدم یه نقشه که مو لا درزش نمی رفت تو بارون پیاده برگشتم خونه وا
#قسمت_ششم
همونجا بود که اون نقشه رو کشیدم،یه نقشه که مو لا درزش نمی رفت!
تو بارون پیاده برگشتم خونه،واقعا نیاز داشتم به بارون
راستش بارون آدم رو به دیوونگی می رسونه،چیزی فراتر از الکل،خوب می تونه هواییت کنه تا از آشفتگی های زمینی رها شی،حلاله حلال!
_
مارال با کلافگی نوشته ها را مرور کرد تا چیزی را فراموش نکرده باشد،با خودش گفت: همین؟یعنی چی؟پس بقیش کو؟
سعی کرد خودش را جمع و جور کند،اشک هایش را پاک کرد و بعد دستش را بالا برد و کافه چی را صدا زد.
-معذرت می خوام،همش همین بود؟اما باید ادامه داشته باشه!
-بله خانم،همین ها تو پاکت با پیک به دستمون رسید،اگه مورد مشکوکی هست می خواید پلیس رو خبر کنم؟
-نه،لازم نیست،پیک دقیقا چی گفت؟
-چیز خاصی نگفت خانم،فقط این بسته رو داد و پول دو تا قهوه رو حساب کرد
کافه چی دور شد،مارال مات و مبهوت به دیوارهای کافه خیره مونده بود،اسمش کافه 'آبی' بود،یک کافه هنری،قبلا زیاد آنجا آمده بود،با ترس و لرز روزنامه ای را که همراهش بود باز کرد،با قلم درشت نوشته شده بود:
'سالگرد مرگ مشکوک نویسنده جوان،آرمان روزبه'
همان لحظه نگار از راه رسید،از طرز لباس پوشیدنش معلوم بود که با عجله راه افتاده است.
-اینجایی مارال،کل راه رو دویدم،چی شده؟
-باورت نمیشه نگار،خودمم باورم نمیشه
-چی رو؟سریعتر بگو
نگار در طول چند سال دوستی که با مارال داشت تا به حال انقدر او را متحیر ندیده بود،حتی متحیرتر از روزی که آن خبر وحشتناک را شنیدند.
-یه ساعت پیش یه ناشناس بهم زنگ زد و گفت آقای نویسنده در کافه آبی منتظرته،گفتم کدوم نویسنده؟گفت آرمان روزبه
-چی؟آرمان روزبه؟شوخیت گرفته؟اون که پارسال مرد!
-سریع اومدم اینجا،به کافه چی داستان رو گفتم،اونم این نوشته ها رو بهم داد و واسم دو تا قهوه آورد.
به راستی دشوار بود باور کردن همچین نوشته هایی از نویسنده ای که یک سال پیش مرده بود.مارال و نگار شروع کردن به خواندن دوباره نوشته ها
-مارال مطمئنی خودشه؟
-شک ندارم دست خط خودشه،در ضمن سبک خودش رو داره،گفتار سمبلیک!
-اما اون که مرده بود!
-جنازه اش رو پیدا کردن؟هر کی یه چیزی گفت،یکی گفت خودکشی کرده،یکی گفت آتیش گرفته،یکی گفت غرق شده
-یعنی هنوز زنده است؟
-نمی دونم،اما این نوشته ها می خوان چیزی بگن،باید دقیقتر بخونیمش،داستان این دختره که پیانو می زد واسم تازه بود،یعنی چه نقشه ای کشیده؟
-یا داستان معلم ریاضی!
-فکر کنم باید رمزگشاییش کنیم،اما شاید بقیه اش رو بفرسته!اگه زنده باشه چی؟
-مارال نگاه کن داره بارون میاد
-آره بارون آدمی را به دیوونگی می رسونه!
ادامه دارد
~
قهوه سرد آقای نویسنده/ #روزبه_معين
همونجا بود که اون نقشه رو کشیدم،یه نقشه که مو لا درزش نمی رفت!
تو بارون پیاده برگشتم خونه،واقعا نیاز داشتم به بارون
راستش بارون آدم رو به دیوونگی می رسونه،چیزی فراتر از الکل،خوب می تونه هواییت کنه تا از آشفتگی های زمینی رها شی،حلاله حلال!
_
مارال با کلافگی نوشته ها را مرور کرد تا چیزی را فراموش نکرده باشد،با خودش گفت: همین؟یعنی چی؟پس بقیش کو؟
سعی کرد خودش را جمع و جور کند،اشک هایش را پاک کرد و بعد دستش را بالا برد و کافه چی را صدا زد.
-معذرت می خوام،همش همین بود؟اما باید ادامه داشته باشه!
-بله خانم،همین ها تو پاکت با پیک به دستمون رسید،اگه مورد مشکوکی هست می خواید پلیس رو خبر کنم؟
-نه،لازم نیست،پیک دقیقا چی گفت؟
-چیز خاصی نگفت خانم،فقط این بسته رو داد و پول دو تا قهوه رو حساب کرد
کافه چی دور شد،مارال مات و مبهوت به دیوارهای کافه خیره مونده بود،اسمش کافه 'آبی' بود،یک کافه هنری،قبلا زیاد آنجا آمده بود،با ترس و لرز روزنامه ای را که همراهش بود باز کرد،با قلم درشت نوشته شده بود:
'سالگرد مرگ مشکوک نویسنده جوان،آرمان روزبه'
همان لحظه نگار از راه رسید،از طرز لباس پوشیدنش معلوم بود که با عجله راه افتاده است.
-اینجایی مارال،کل راه رو دویدم،چی شده؟
-باورت نمیشه نگار،خودمم باورم نمیشه
-چی رو؟سریعتر بگو
نگار در طول چند سال دوستی که با مارال داشت تا به حال انقدر او را متحیر ندیده بود،حتی متحیرتر از روزی که آن خبر وحشتناک را شنیدند.
-یه ساعت پیش یه ناشناس بهم زنگ زد و گفت آقای نویسنده در کافه آبی منتظرته،گفتم کدوم نویسنده؟گفت آرمان روزبه
-چی؟آرمان روزبه؟شوخیت گرفته؟اون که پارسال مرد!
-سریع اومدم اینجا،به کافه چی داستان رو گفتم،اونم این نوشته ها رو بهم داد و واسم دو تا قهوه آورد.
به راستی دشوار بود باور کردن همچین نوشته هایی از نویسنده ای که یک سال پیش مرده بود.مارال و نگار شروع کردن به خواندن دوباره نوشته ها
-مارال مطمئنی خودشه؟
-شک ندارم دست خط خودشه،در ضمن سبک خودش رو داره،گفتار سمبلیک!
-اما اون که مرده بود!
-جنازه اش رو پیدا کردن؟هر کی یه چیزی گفت،یکی گفت خودکشی کرده،یکی گفت آتیش گرفته،یکی گفت غرق شده
-یعنی هنوز زنده است؟
-نمی دونم،اما این نوشته ها می خوان چیزی بگن،باید دقیقتر بخونیمش،داستان این دختره که پیانو می زد واسم تازه بود،یعنی چه نقشه ای کشیده؟
-یا داستان معلم ریاضی!
-فکر کنم باید رمزگشاییش کنیم،اما شاید بقیه اش رو بفرسته!اگه زنده باشه چی؟
-مارال نگاه کن داره بارون میاد
-آره بارون آدمی را به دیوونگی می رسونه!
ادامه دارد
~
قهوه سرد آقای نویسنده/ #روزبه_معين
بیشتر...
تبلیغات