| 4 سال پیش ✍**نویسنده**?

برای درک بهتر عزیزان قسمت ششم یک روزی از روزها که همچنان در خواب َ

برای درک بهتر عزیزان قسمت ششم یک روزی از روزها که همچنان در خواب َ
برای درک بهتر اول به قسمت های قبل رجوع کنید عزیزان?
قسمت ششم/
یک روزی از روزها که همچنان در خواب بِسَر میبردم،ضرباتی من رو از خواب بیدار کرد...(البته بیشتر شبیه قلقلک بود تا ضربه)!
وقتی چشم هام رو کاملا باز کردم با صحنه عجیبی روبرو شدم، دیدم یکی داره روی من بالا و پایین میپره،
طبق معمول مغز معیوبم هشدار خطر داد?
ولی خوب از اونجایی که من از این همه بیکاری حوصلم سر رفته بود ، خیلی محترمانه به جناب مغز عزیز "شات آپی" گفتم و خودم رفتم سراغ اون موجود عجیب تا مخشو بزنم،بلکم بتونه منو سرگرم کنه و از این بیکاری درم بیاره???
جلو رفتم و ملکه طوری گفتم:سلام
در حین بالا پایین شدنش به زور جواب سلاممو داد.
_من اسپرم هستم،ملکه این سرزمین???
تا اینو گفتم بلند بلند شروع کرد به قهقهه زدن و وسط خنده هاش گفت: منم سلطونم??
از رفتارش بقدری بدم اومد که دهنمو باز کردم تا هرچه برآید خوش آید ولی یهو ریختِ بی ریختِ XX ظاهر شد.( یعنی دستِ خروس بی محل رو از پشت بسته بود این عجوب الخلقه?)
و تا چشمش به اون موجود متحرک خورد تعظیم کردو با ذوق مرگی تمام گفت:بالاخره اومدین قربان...چرا نگفتین گاوی گوسفندی قربونی کنیم اخه???
اون یارو هم که انگار ***کیف شده باشه با پررویی تمام گفت:نمیخواستم بیام ،ولی خوب از اونجایی که من خیلی مهربونم،دلم برای ملکتون سوخت و راهی اینجا شدم??
دیگه چشمام اندازه دوتا هندونه مشهدی شد و نذاشتم تا XX دوباره دلبریاشو شروع کنه و گفتم:این خودشیفته کیه که دلش برای من سوخته??!!!!!
اینبار یکم بیشتر از حالت سِلفیشِش گفت:من همونیم که اگه نباشم تو نابود میشی...
و بهم نزدیکتر شد.
همونی که....
.
.
.
به نظرتون این موجود چی میتونه باشه؟????? این داستان ادامه دارد...
?fateme
#‌Nevisande#‌نویسنده#‌نوشتن#‌قلم#‌کاغذ#‌خلاق#‌داستان#‌قلب

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط