|
4 سال پیش
Bookiko
در بخشی از داستان آرامگاه کشتی گیران از مجموعه داستان های کوتاه برنده جایزه ُ.هنری ۲۰۱
در بخشی از داستان «آرامگاه کشتیگیران» (از مجموعهی داستانهای کوتاه برندهی جایزهی اُ.هنری ۲۰۱۸) به قلم جو آن بیرد میخوانیم:
وقتی تازه از آیوا به نیویورک آمده بود کنار دریاچه زندگی میکرد. از همسر اولش جدا شده بود و هنوز دومی را ملاقات نکرده بود و به خانهی درندشت مزرعهاش نیامده بود. اتاق اجارهایاش نیمطبقهی بالای یک دوبلکس بود و مشرف به تپهای بود پوشیده از درختان بلندی چون بلوط و نارون که دور تا دورش سایبان سبزی گسترانده بودند و همهچیز را در قالب سایهی سنگین و ابدی فرو برده بودند.
صبحها با صدای برخورد آب دریاچهی راند به پایههای سکو بیدار میشد؛ تنهایی آن صدا بعد از زندگی پرهیاهوی آیوا مثل لوسیون خنکی روی پوستش مینشست. خودش بود و خودش و احساس آرامبخش بالزدن چیزی شبیه شبپره در جمجمهاش که نه تنها افسردگی یا اضطراب نبود، بلکه هر دو را متعادل میکرد ـ نوعی تعادل که ساعتها پشت میزنشستن یا ایستادن روی ایوانی با چوبهای جلادار و خیرهشدن به راه باتلاقی و دریاچهی مواج آبی را در پی داشت.
هیچگاه این گونه نایستاده بود که فقط نگاه کند، در آیوا همهچیز مرئی بود. عنصر مخفی و لایهی زیرین وجود نداشت. چیزی جز بالا و پایینهای ظریف جغرافیایی یکنواختی شیارهای شخم را نمیشکست. تمام ردیفهای ذرت ناگهان یکی میشدند، مثل یک دسته پرنده. تابلوی شهر دِکلب بود در فواصل دور، و گربهی زردی که گاه و بیگاه یواشکی در امتداد نهر راه میرفت. در شمال نیویورک اما سایههای بیپایان بودند، سقفها کوتاه، حصارهای تیرهی سنگی پر از لانهی مار. درختان روی جاده خم شده بودند. همهچیز در همهچیز روییده بود. هزارتویی منحصر به فرد.
بهترین مجموعهداستانی که خواندهاید چه کتابیست؟
#خوب #نشرخوب #کتاب #کتابخوانی #معرفی_کتاب
#اهنری #اوهنری #گزیده #داستان_کوتاه
در بخشی از داستان «آرامگاه کشتیگیران» (از مجموعهی داستانهای کوتاه برندهی جایزهی اُ.هنری ۲۰۱۸) به قلم جو آن بیرد میخوانیم:
وقتی تازه از آیوا به نیویورک آمده بود کنار دریاچه زندگی میکرد. از همسر اولش جدا شده بود و هنوز دومی را ملاقات نکرده بود و به خانهی درندشت مزرعهاش نیامده بود. اتاق اجارهایاش نیمطبقهی بالای یک دوبلکس بود و مشرف به تپهای بود پوشیده از درختان بلندی چون بلوط و نارون که دور تا دورش سایبان سبزی گسترانده بودند و همهچیز را در قالب سایهی سنگین و ابدی فرو برده بودند.
صبحها با صدای برخورد آب دریاچهی راند به پایههای سکو بیدار میشد؛ تنهایی آن صدا بعد از زندگی پرهیاهوی آیوا مثل لوسیون خنکی روی پوستش مینشست. خودش بود و خودش و احساس آرامبخش بالزدن چیزی شبیه شبپره در جمجمهاش که نه تنها افسردگی یا اضطراب نبود، بلکه هر دو را متعادل میکرد ـ نوعی تعادل که ساعتها پشت میزنشستن یا ایستادن روی ایوانی با چوبهای جلادار و خیرهشدن به راه باتلاقی و دریاچهی مواج آبی را در پی داشت.
هیچگاه این گونه نایستاده بود که فقط نگاه کند، در آیوا همهچیز مرئی بود. عنصر مخفی و لایهی زیرین وجود نداشت. چیزی جز بالا و پایینهای ظریف جغرافیایی یکنواختی شیارهای شخم را نمیشکست. تمام ردیفهای ذرت ناگهان یکی میشدند، مثل یک دسته پرنده. تابلوی شهر دِکلب بود در فواصل دور، و گربهی زردی که گاه و بیگاه یواشکی در امتداد نهر راه میرفت. در شمال نیویورک اما سایههای بیپایان بودند، سقفها کوتاه، حصارهای تیرهی سنگی پر از لانهی مار. درختان روی جاده خم شده بودند. همهچیز در همهچیز روییده بود. هزارتویی منحصر به فرد.
بهترین مجموعهداستانی که خواندهاید چه کتابیست؟
#خوب #نشرخوب #کتاب #کتابخوانی #معرفی_کتاب
#اهنری #اوهنری #گزیده #داستان_کوتاه
بیشتر...
تبلیغات