| 5 سال پیش معرفی کتاب

.ویل را نگاه می کنم که روی صندلی کنار من می نشیند آن را عقب می کشد تا مطمئن شود فاصله ایمن را رعای

.ویل را نگاه می کنم که روی صندلی کنار من می نشیند آن را عقب می کشد تا مطمئن شود فاصله ایمن را رعای
.
ویل را نگاه می‌کنم که روی صندلی کنار من می‌نشیند. آن‌را عقب می‌کشد تا مطمئن شود فاصله‌ی ایمن را رعایت کرده.
نگاه جدیدی که دقیقاً نمی‌شناسم چشمانش را پر می‌کند. نگاه تمسخر‌آمیز یا طعنه‌زننده‌ای نیست، کاملاً آزاد است، صادقانه است.
آب دهانم را به‌سختی قورت می‌دهم و سعی می‌کنم احساساتی را که درحال فوران‌اند سرکوب کنم. اشک چشمانم را پر می‌کند.
آرام شروع به آواز خواندن می‌کند.
مثل بچه‌ها زیر گریه می‌زنم: «از این‌جا برو. عین احمق‌ها شدم.» و با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کنم و سرم را تکان می‌دهم.
«یک و یک‌چهارم بوشل و دست‌هام رو دور گردنت حلقه می‌کنم.»
دارد آهنگ اَبی را می‌خواند. قبل از آن‌که بتوانم خودم را جمع کنم، سیل اشک از گوشه‌ی چشمانم سرازیر می‌شود. چشمان آبی‌اش را تماشا می‌کنم که چطور روی آن تکه‌کاغذِ مچاله دوخته شده تا تک‌تک کلمات آهنگ را درست ادا کند.
احساس می‌کنم قلبم دارد منفجر می‌شود. در آنِ واحد انبوهی از احساسات بر من هجوم آورده. او می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد. نگاه‌مان در هم گره می‌خورد. قلبم در سینه‌ام انگار به‌رقص درآمده و مانیتور ضربان قلبِ کنارم تندتر و تندتر بیپ‌بیپ می‌کند. خیلی کم به جلو خم می‌شود. در مرز خطر می‌ماند؛ ولی همین هم کافی است تا درد لوله‌ی گاسترونومی‌ام را از یادم ببرد.
اگرچه شاید مسخره‌ترین چیز باشد؛ اما اگر در اتاق عمل بمیرم، بدون عاشق‌شدن نمرده‌ام.
.
.
.
#‌رمان #‌پنج_قدم_فاصله
نوشته‎ی ریچل لیپینکات
ترجمه‎ی فاطمه صبحی
#‌نشر_میلکان
@‌milkanpub
@‌milkanpub
@‌milkanpub
.
.
.
.
.
.
.
.

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط