|
5 سال پیش
معرفی کتاب
.سال های جنگ بود پولی در بساط کسی پیدا نمی شد حتی آن ها که دو تا بچه یک زن سالم در خانه داشتند، هش
.
سالهای جنگ بود. پولی در بساط کسی پیدا نمیشد. حتی آنها که دو تا بچه و یک زن سالم در خانه داشتند، هشتشان گرو نهشان بود ــ وضع یتیمخانهی ما با یکدوجین نانخور ریز و درشت که دیگر معلوم بود. این بود که کار دوادرمان من را از روشهای دیگری پی گرفتند ــ روشهایی که عاقبتی نداشت اما دست کم از نظر اقتصادی بهصرفه درمیآمد.
یادم هست که در دو سه سالگی یک جمعهی آخر ماه رمضان قرآنی گذاشتند توی ترازو و هموزنش آب و تربت ریختند سرم. عمهزری میگفت آب قرآن شفا است. اما افاقه نکرد. تازه چون تا صبح خشکم نکردند همان شب سینهپهلو کردم. یک بار هم در سیاه زمستان با الاغ بردندم امامزاده داوود که دخیلم کنند. شبش که چاییدم صبح هم برگشتنه از روی الاغ از دست رییس افتادم زمین. مریضیهای ژنتیک من هرچه بود کشنده نبود، اما ندانمکاری اینها دستیدستی داشت دخلم را میآورد.
یک عده گفتند در مورد موضوع آب قرآن نیتمان خالص نبوده، اما من باور نمیکنم. خودم که فکر میکنم خدایی که من را با آن کلکسیون اعجابآور درد و مرض روی زمین آورده بود، حکماً حساب همهجایش را کرده است. اگر میخواست شفایم بدهد، میتوانست اصلاً اینطوری خلقم نکند. نباید خدا را سر این چیزهای پیشپاافتاده سر دوراهی قرار میدادیم. ولی کوفتگی توی کارشان نبود. دوره افتاده بودند به دعا و استغاثه. یک پاشان زیر گنبد و گلدستهی امامزادهها بود آن یکی خانهی سرکتابی و دعانویس. در خانهمان تا ماهها یا سفرهی بیبیسهشنبه پهن بود یا بساط مجلس ختم انعام. هرچه طلسمِ بیوقتی و دعای مَشلول و حرز مجرّب در جهان پیدا میشد روی سر و سینهام دِلَنگان بود.
.
.
#کاکا_کرمکی_پسری_که_پدرش_درآمد
#سلمان_امین
#نشر_چشمه
@cheshmehpublication
@salmanaminn
.
.
.
#کتاب_دوست #ketabdoost
سالهای جنگ بود. پولی در بساط کسی پیدا نمیشد. حتی آنها که دو تا بچه و یک زن سالم در خانه داشتند، هشتشان گرو نهشان بود ــ وضع یتیمخانهی ما با یکدوجین نانخور ریز و درشت که دیگر معلوم بود. این بود که کار دوادرمان من را از روشهای دیگری پی گرفتند ــ روشهایی که عاقبتی نداشت اما دست کم از نظر اقتصادی بهصرفه درمیآمد.
یادم هست که در دو سه سالگی یک جمعهی آخر ماه رمضان قرآنی گذاشتند توی ترازو و هموزنش آب و تربت ریختند سرم. عمهزری میگفت آب قرآن شفا است. اما افاقه نکرد. تازه چون تا صبح خشکم نکردند همان شب سینهپهلو کردم. یک بار هم در سیاه زمستان با الاغ بردندم امامزاده داوود که دخیلم کنند. شبش که چاییدم صبح هم برگشتنه از روی الاغ از دست رییس افتادم زمین. مریضیهای ژنتیک من هرچه بود کشنده نبود، اما ندانمکاری اینها دستیدستی داشت دخلم را میآورد.
یک عده گفتند در مورد موضوع آب قرآن نیتمان خالص نبوده، اما من باور نمیکنم. خودم که فکر میکنم خدایی که من را با آن کلکسیون اعجابآور درد و مرض روی زمین آورده بود، حکماً حساب همهجایش را کرده است. اگر میخواست شفایم بدهد، میتوانست اصلاً اینطوری خلقم نکند. نباید خدا را سر این چیزهای پیشپاافتاده سر دوراهی قرار میدادیم. ولی کوفتگی توی کارشان نبود. دوره افتاده بودند به دعا و استغاثه. یک پاشان زیر گنبد و گلدستهی امامزادهها بود آن یکی خانهی سرکتابی و دعانویس. در خانهمان تا ماهها یا سفرهی بیبیسهشنبه پهن بود یا بساط مجلس ختم انعام. هرچه طلسمِ بیوقتی و دعای مَشلول و حرز مجرّب در جهان پیدا میشد روی سر و سینهام دِلَنگان بود.
.
.
#کاکا_کرمکی_پسری_که_پدرش_درآمد
#سلمان_امین
#نشر_چشمه
@cheshmehpublication
@salmanaminn
.
.
.
#کتاب_دوست #ketabdoost
بیشتر...
تبلیغات