|
6 سال پیش
Rouzbeh Moein
.عزیزانم، بعد از یکسال، پنجشنبه جمعه سعادت دیدارتان، گپ گفت جشن امضا نسخه شصت هزارم را خواهم
.
عزیزانم، بعد از یکسال، پنجشنبه و جمعه سعادت دیدارتان، گپ و گفت و جشن امضا نسخه شصت هزارم را خواهم داشت.
پنجشنبه از ساعت ۱۲ ظهر تا ۸شب
جمعه از ساعت ۲ تا ۸شب
نمایشگاه کتاب-مصلا- شبستان-انتهای راهروی ۱۸- نشر نیماژ
~
? چقدر دوست دارم بهزودی شهرستان ها هم بیام،اصفهان، شیراز، رشت...شهرهایی که میفرمایید را در اولیوت قرار میدم
~
به طور اتفاقی به داستانی در کتاب برخوردم و یادم افتاد به دلیل سانسور و حذف در صفحات قبلی، قسمت به زبان آلمانی آن در کتاب حذف شده. و چه عجیب که فراموش کرده بودم!
.
هیچ وقت فکر نمی کردم یه قالب پنیر سوئیسی بتونه یه مرد رو از پا در بیاره! تا اینکه با فردریش آشنا شدم.
فردریش یکی از افسرهای بلند پایهی ارتش نازی بود که عاشق یه فاحشه ی اتریشی شده بود. واسه همه مثل روز روشن بود که اون زن بعد از اینکه فردریش رو تیغ بزنه ولش می کنه و میره با یکی دیگه. اما هر بار که این رو به فردریش میگفتن کلی هارت و پورت میکرد و میگفت که انقدر واسهش خاطرات بزرگ میسازم که نتونه فراموشم کنه. راست هم می گفت، همه کار واسش میکرد. حتی چندین بار به خاطرش جنگ رو ول کرد و با اون رفت عیاشی. پاریس رفتن، ونیز، آمستردام، یه بار هم تو بارسلونا به خاطر کیف کردن خانم یکی از اون گاوهای وحشی زخمیش کرده بود.
معشوقهی بلوند فردریش بدجور کشته مردهی پنیر سوئیسی بود و همیشه قبل از اینکه فردریش رو ببینه بهش می گفت:
Friedrich! Schweizer Käse scheint vielleicht unwichtig aber es wird dich, mich niemals vergessen lassen!
یعنی«فردریش، درسته پنیر سوییسی چیز مهمی نیست، اما باعث میشه هیچوقت فراموشم نکنی».
فردریش هم همیشه بهترین پنیرها رو واسهش می گرفت.
اما در آخر اون فاحشه فردریش رو ول کرد و با انگلیسی ها رو هم ریخت. فردریش بعد از اون اتفاق کلی غمگین شد. افسردگی شدید گرفت. خیلی تلاش کرد تا تونست فراموشش کنه. ولی بعد از فتح پاریس وقتی داشتیم کنار رود سن صبحونه می خوردیم، واسهمون پنیر سوئیسی آوردن.
فردریش با دیدن پنیر سوئیسی اشک تو چشم هاش جمع شد، بدجور به هم ریخت. رفت روی میز صبحونه و هفت تیر رو گذاشت رو سرش و گفت: «فردریش، درسته پنیر سوییسی چیز مهمی نیست، اما باعث میشه هیچوقت فراموشم نکنی!»... قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین
عزیزانم، بعد از یکسال، پنجشنبه و جمعه سعادت دیدارتان، گپ و گفت و جشن امضا نسخه شصت هزارم را خواهم داشت.
پنجشنبه از ساعت ۱۲ ظهر تا ۸شب
جمعه از ساعت ۲ تا ۸شب
نمایشگاه کتاب-مصلا- شبستان-انتهای راهروی ۱۸- نشر نیماژ
~
? چقدر دوست دارم بهزودی شهرستان ها هم بیام،اصفهان، شیراز، رشت...شهرهایی که میفرمایید را در اولیوت قرار میدم
~
به طور اتفاقی به داستانی در کتاب برخوردم و یادم افتاد به دلیل سانسور و حذف در صفحات قبلی، قسمت به زبان آلمانی آن در کتاب حذف شده. و چه عجیب که فراموش کرده بودم!
.
هیچ وقت فکر نمی کردم یه قالب پنیر سوئیسی بتونه یه مرد رو از پا در بیاره! تا اینکه با فردریش آشنا شدم.
فردریش یکی از افسرهای بلند پایهی ارتش نازی بود که عاشق یه فاحشه ی اتریشی شده بود. واسه همه مثل روز روشن بود که اون زن بعد از اینکه فردریش رو تیغ بزنه ولش می کنه و میره با یکی دیگه. اما هر بار که این رو به فردریش میگفتن کلی هارت و پورت میکرد و میگفت که انقدر واسهش خاطرات بزرگ میسازم که نتونه فراموشم کنه. راست هم می گفت، همه کار واسش میکرد. حتی چندین بار به خاطرش جنگ رو ول کرد و با اون رفت عیاشی. پاریس رفتن، ونیز، آمستردام، یه بار هم تو بارسلونا به خاطر کیف کردن خانم یکی از اون گاوهای وحشی زخمیش کرده بود.
معشوقهی بلوند فردریش بدجور کشته مردهی پنیر سوئیسی بود و همیشه قبل از اینکه فردریش رو ببینه بهش می گفت:
Friedrich! Schweizer Käse scheint vielleicht unwichtig aber es wird dich, mich niemals vergessen lassen!
یعنی«فردریش، درسته پنیر سوییسی چیز مهمی نیست، اما باعث میشه هیچوقت فراموشم نکنی».
فردریش هم همیشه بهترین پنیرها رو واسهش می گرفت.
اما در آخر اون فاحشه فردریش رو ول کرد و با انگلیسی ها رو هم ریخت. فردریش بعد از اون اتفاق کلی غمگین شد. افسردگی شدید گرفت. خیلی تلاش کرد تا تونست فراموشش کنه. ولی بعد از فتح پاریس وقتی داشتیم کنار رود سن صبحونه می خوردیم، واسهمون پنیر سوئیسی آوردن.
فردریش با دیدن پنیر سوئیسی اشک تو چشم هاش جمع شد، بدجور به هم ریخت. رفت روی میز صبحونه و هفت تیر رو گذاشت رو سرش و گفت: «فردریش، درسته پنیر سوییسی چیز مهمی نیست، اما باعث میشه هیچوقت فراموشم نکنی!»... قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین
بیشتر...
تبلیغات