|
8 سال پیش
Rouzbeh Moein
روزبه معین قسمت دوازدهم نگار مارال روی تختش دراز کشید کنار پنجره پاهایش را در شکمش جمع کرد به گمشد
#روزبه_معين #قسمت_دوازدهم
-شب رو باید زود بخوابی و به اون فکر نکنی
-فکر کردن به او!مگر چند 'او' در زندگی آدم پیدا میشه؟
-روال زندگی این شده،کسانی که هم رو دوست دارن به طرز عجیب و مسخره ای از هم جدا میشن،چند ماهی یا شایدم چند سالی ناراحتی می کنن و بعدش به صورت کاملا غیر منتظره یکی رو پیدا می کنن که هیچ شباهتی به نفر قبلی نداره و بعد با همون حالت غیر منتظره تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن،می دونی مارال من همیشه از یه سری آدم ها می ترسم،یه سری که ساعت مشخصی از سر کار میان،روی مبل لم میدن، چایی می خورن، شام می خورن، به مهمونی میرن، میگن، می خندن،تفریحشون رستورانه و نهایت کار فرهنگی و هنریشون فیلم گرفتن از مغازه محله!
-گاهی با خودم میگم کاش من هم مثل خیلی ها می تونستم در لحظه شاد باشم،روی مبل لم بدم،چایی بخورم،شام بخورم،سوار ماشین شم و بیخیال دنیا آهنگ مورد علاقه ام رو گوش کنم،اما همه زندگی ختم میشه به اون چند لحظه قبل از خوابیدن،وقتی که همه این ها تموم شده،چشم هات رو بستی و تاریکی همه جا رو گرفته،اون طرف هم داره خواب هفت پادشاه رو میبینه،اما احساس می کنی یه چیزی نیست،یه چیزی رو گم کردی!
-گم کردن حس خیلی بدیه،هرجا باشی چشمت دنبال چیزی می گرده که یه روز گم کردی،آدم حاضره اون رو از اول نداشته باشه اما گمش نکنه
-از دست دادن چیزی که قبلا داشتی سخت تر از چیزیه که هیچ وقت نداشتی
-اما به دست آوردن چیزی که قبلا از دست دادی لذت بخش تر از چیزیه که از اول داشتی
-به دوباره بدست آوردن فکر کردی؟
مارال سکوت کرد،عقربه های ساعت کندتر از قبل حرکت می کردند،در ذهنش آشوبی پدید آمد،نفسی عمیق کشید و جوابی درخور داد.
-بهتره بخوابیم!
-آره،شب بخیر مارال
-شب بخیر نگار
مارال روی تختش دراز کشید،کنار پنجره،پاهایش را در شکمش جمع کرد و به گمشده اش فکر کرد،کاری که هر کسی قبل از خواب انجام می دهد،بی آن که کسی دیگر متوجه شود،از این ها گذشته اتفاقات سخت آن روز آزارش می داد،چاقویی که به نگار خورد،ابیسم و دروغش،به زخم نگار فکر کرد،ابروهایش در هم رفت،خوابش برد.
ادامه دارد...
~
قهوه سرد آقای نویسنده/ #روزبه_معین
-شب رو باید زود بخوابی و به اون فکر نکنی
-فکر کردن به او!مگر چند 'او' در زندگی آدم پیدا میشه؟
-روال زندگی این شده،کسانی که هم رو دوست دارن به طرز عجیب و مسخره ای از هم جدا میشن،چند ماهی یا شایدم چند سالی ناراحتی می کنن و بعدش به صورت کاملا غیر منتظره یکی رو پیدا می کنن که هیچ شباهتی به نفر قبلی نداره و بعد با همون حالت غیر منتظره تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن،می دونی مارال من همیشه از یه سری آدم ها می ترسم،یه سری که ساعت مشخصی از سر کار میان،روی مبل لم میدن، چایی می خورن، شام می خورن، به مهمونی میرن، میگن، می خندن،تفریحشون رستورانه و نهایت کار فرهنگی و هنریشون فیلم گرفتن از مغازه محله!
-گاهی با خودم میگم کاش من هم مثل خیلی ها می تونستم در لحظه شاد باشم،روی مبل لم بدم،چایی بخورم،شام بخورم،سوار ماشین شم و بیخیال دنیا آهنگ مورد علاقه ام رو گوش کنم،اما همه زندگی ختم میشه به اون چند لحظه قبل از خوابیدن،وقتی که همه این ها تموم شده،چشم هات رو بستی و تاریکی همه جا رو گرفته،اون طرف هم داره خواب هفت پادشاه رو میبینه،اما احساس می کنی یه چیزی نیست،یه چیزی رو گم کردی!
-گم کردن حس خیلی بدیه،هرجا باشی چشمت دنبال چیزی می گرده که یه روز گم کردی،آدم حاضره اون رو از اول نداشته باشه اما گمش نکنه
-از دست دادن چیزی که قبلا داشتی سخت تر از چیزیه که هیچ وقت نداشتی
-اما به دست آوردن چیزی که قبلا از دست دادی لذت بخش تر از چیزیه که از اول داشتی
-به دوباره بدست آوردن فکر کردی؟
مارال سکوت کرد،عقربه های ساعت کندتر از قبل حرکت می کردند،در ذهنش آشوبی پدید آمد،نفسی عمیق کشید و جوابی درخور داد.
-بهتره بخوابیم!
-آره،شب بخیر مارال
-شب بخیر نگار
مارال روی تختش دراز کشید،کنار پنجره،پاهایش را در شکمش جمع کرد و به گمشده اش فکر کرد،کاری که هر کسی قبل از خواب انجام می دهد،بی آن که کسی دیگر متوجه شود،از این ها گذشته اتفاقات سخت آن روز آزارش می داد،چاقویی که به نگار خورد،ابیسم و دروغش،به زخم نگار فکر کرد،ابروهایش در هم رفت،خوابش برد.
ادامه دارد...
~
قهوه سرد آقای نویسنده/ #روزبه_معین
بیشتر...
تبلیغات