| 9 سال پیش Rouzbeh Moein

قسمت پنجم یه تاکسی گرفتم تعقیبشون کردم تو راه فکرهای عجیب غریبی به سرم زد اما می دونستم هرکاری

قسمت پنجم یه تاکسی گرفتم تعقیبشون کردم تو راه فکرهای عجیب غریبی به سرم زد اما می دونستم هرکاری
#‌قسمت_پنجم
یه تاکسی گرفتم و تعقیبشون کردم،تو راه فکرهای عجیب و غریبی به سرم زد،اما می دونستم هرکاری کنم بالاخره پام گیره،راستش من سابقه کیفری دارم!
سه سال برام حبس بریدن!اون هم به خاطر کارهای سینمایی،البته فقط یکم زندانیم کردن تا حالم جا بیاد!
اون زمان من نه نویسنده بودم،نه کارگردان،فقط مسئول تجهیزات و برق رسانی سینما بودم،گاهی وقت ها حین پخش بعضی فیلم ها حس می کردم لازم نیست بیننده اون ها را تا آخر ببینه!واسه همین برق سینما را قطع می کردم و اون ها با یک داستان نیمه کاره می رفتن خونشون،واقعیت اینه که یک داستان نیمه کاره خیلی بهتر از یک پایان مسخره است،بعد از اینکه از زندان آزاد شدم از من پرسیدن،آیا باز هم می خوای این کار را ادامه بدی؟گفتم البته!هیچ چیز بهتر از یک برق کشیدن به موقع نیست...حتی اگه می تونستم رابطه های عشقی را هم به موقع از برق می کشیدم،اون وقت همه با یک داستان نیمه کاره قشنگ می رفتن خونشون!
از خودم پرسیدم بهتر نبود این داستان هم نیمه کاره رها می کردی؟خب جواب واسش نداشتم،ولی وقتی یه بازی رو شروع می کنی چاره ای جز ادامه دادن نداری،حرف حیثیت خودت در میونه،خیلی بده که یه روز برگردی به خودت بگی چطوری بزدل؟خوبی ترسو؟
بارون تندی میومد،به راننده تاکسی گفتم سریعتر برو گمشون نکنی،حتی یه بار هم گفتم هرچی بخوای بهت میدم!تا حالا از این حرف ها به کسی نزده بودم،فهمیدم اصلا حالم خوش نیست.
راننده تاکسی برگشت نگام کرد،از اون پیرمردهای آروم بود که فرمون رو سفت دو دستی میگیرن،لاکردار تجربه از سر و کولش می بارید.
گفت دزده؟
گفتم آره.
گفت چی دزدیده حالا؟
بغض کردم گفتم بچگی هام رو!
گفت بکشش پس!اول بچگی هات رو میدزده،صدات که در نیاد جوونیات رو می دزده،بعد عشقت رو،بعد بچه هات رو،بعد پیریت رو،بی وجدان اگه نکشیش نمی کشدت؛ زجر کشت می کنه!
حرف هاش من رو عجیب به فکر فرو برد.
ماشینشون وایساد،ابیسم واسه معشوقه دوران بچگیم چتر باز کرد و بعد هر دو رفتن به یه ساختمون که روش زده بود ساختمون شماره هشتاد و چهار،بالاش هم نوشته بود استدیو ضبط.
کرایه تاکسی رو حساب کردم و چند ساعتی جلوی ساختمون وایسادم،حس می کردم ابیسم داره همون حرف هایی رو باهاش میزنه که من سالیان سال تو خیالم می زدم،همونجا بود که اون نقشه رو کشیدم،یه نقشه که مو لای درزش نمی رفت! ادامه دارد...
~
قهوه سرد آقای نویسنده/روزبه معین

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط