|
3 سال پیش
maryam akbari bargoshadi

.دیشب تمام شدن خواندن نمایشنامه یرما مصادف شد با خواندن پیجی در اینستاگرام استاد پورنجاتی چشمانم را

.دیشب تمام شدن خواندن نمایشنامه یرما مصادف شد با خواندن پیجی در اینستاگرام استاد پورنجاتی چشمانم را
.
دیشب تمام شدن خواندن نمایشنامه یرما مصادف شد با خواندن پیجی در اینستاگرام استاد پورنجاتی.
چشمانم را که میبستم، یرما روی سن میرفت و می‌آمد و من حرصم میگرفت که چرا یرما برای رسیدن به آرزویش نیاز به خوآن دارد. از خوآن و خوآن ها بدم آمد. و به یکباره چشمانم را باز کردم.
یرما فقط روی صحنه نبود. داشت توی کوچه پس کوچه‌ها، شهر‌ها و روستا‌ها، خانه به خانه می‌گشت. به خودم که آمدم دیدم من هم یرمایی دورنم دارم. حسم میگفت زنان دیگر هم یرمایی درونشان دارند. اما شاید آرزوهایمان با یرمای لورکا فرق داشت. او فرزند می‌خواست و یرمای من چیز دیگر و یرمای درون دیگران آرزوها و رویاهای دیگر.
آنقدر با خودم کلنجکار رفتم که یرما دیگر برایم زن نبود. می‌توانست مرد باشد. مردی که درونش آرزوها و آمالی دارد. آخر سر یرمای من زن‌نبود. مرد هم‌نبود. انسانی بود که آرزو و امیدهایش را به دوش می‌کشید. دلش میخواست خفه نشود و مثل یرما فریاد بزند.
به یرمای خودم که رسیدم. دیدم نه به خوان احتیاج دارم.،نه به ویکتور و نه به هیچ کس. فقط کافی است آن یرمای درونم را که به قول استاد پورنجاتی جنایت خاموش با من می‌کند بکشم. و از دیشب به فکر کشیدن نقشه‌ای هستم که ضربه فنی‌اش کنم.‌ البته اگر یرما‌های دیگر درونم تنهایم نگذارند.

#‌یرما#‌زن#‌نمایشنامه#‌نویسندگی#‌خلاق#‌یادداشت

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات


مطالب مرتبط