| 5 سال پیش Rouzbeh Moein

.آرتور گفت: وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت هر وقت

.آرتور گفت: وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت هر وقت
.
آرتور گفت:
وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت. هر وقت بغلم می‌کرد می‌گفت: «آرتورشاه تو باید سعی کنی همیشه یک برنده باشی.»
برخلاف حرف پدرم من همیشه یک بازنده بودم و این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم. اما در همسایگی ما خانواده‌ای زندگی می‌کردن و پسری هم سن و سال من داشتن، از اون بچه خوشگل‌های خوش‌شانس، اسمش سَم بود. بدجوری بهش حسودیم می‌شد.
من و سم توی همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار می‌شد شرکت می‌کردیم، از شنا و دوچرخه سواری گرفته تا نقاشی. پدرم هم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد:«آرتور شاه، آرتور شاه!»
اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سم قهرمان می‌شد. بعد از هر شکست احساس می کردم پدرم چند سال پیرتر شده.
تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن. قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه. واسه همین رقابت شدیدی بین من و سم درگرفت، تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد. اما در آخر سم انتخاب شد. دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم.
برگشتم خونه، اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم. گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می‌خونم.پدرم که چشم‌هاش از اشک می‌درخشید گفت: آرتور شاه!
شب کریسمس رسید و می‌دونستم که اگه کاری نکنم بدون شک پدرم سکته می کنه. واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با نقشه‌ای از پیش کشیده شده، وقتی سم رفت توی انباری تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم.
اون شب کلی تماشاچی اومده بود. تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سم موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست رو کرد به من و گفت: تو بخون.
از خوشحالی بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده می‌شدم. ولی ناگهان سروکله‌ی سم پیدا شد. نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه.
سرود شروع شد اما وقتی نوبت سم رسید، نخوند. خیره مونده بود به کف زمین. مربی به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلی کیف کردن. درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می ریخت. حس می‌کردم توی دلش داره میگه «آرتور شاه»
بعد از اینکه اجرا تموم شد، سم به بچه ها گفت که سرما خورده اما من می‌دونستم که سرما نخورده بود.
بعد از اون اتفاق من و سم دیگه با هم حرف نزدیم.سم و خانواده‌اش از شهر ما رفتن. پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه‌ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت آرتور شاه.
چند سال بعد که اتفاقی سم رو دیدم بهم گفت که اون شب قفل انباری رو پدرت شکست.
~
آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی/ #‌روزبه_معین

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط