|
6 سال پیش
Rouzbeh Moein
.این زخم روی پیشونیم رو می بینی یه یادگاری از دوران نوجوونیه اون زمان مدرسه ام از خونه مون دور بود
.
این زخم روی پیشونیم رو می بینی؟ یه یادگاری از دوران نوجوونیه. اون زمان مدرسه ام از خونهمون دور بود و واسه رسیدن به مدرسه چاره ای نداشتم جز اینکه از روی ریل راه آهن رد شم. اونجا محله نا امنی بود. پر از پسربچه های قلدر و شری که کاری نداشتن جز آزار و اذیت کسانی که از اون جا رد میشدن. من هیچ وقت باهاشون حرف نمیزدم و سعی می کردم هرطور شده از دستشون فرار کنم. اما بالاخره یه روز گیرشون افتادم. چند نفری به باد کتک گرفتنم و با چوب و سنگ سرم رو شکوندن. این زخم واسه همون روزه.
یادمه با چشم هایی اشکبار و صورتی خونین خودم رو به دکتر رسوندم و با گریه داستان کتک خوردنم رو واسش تعریف کردم. دکتره رو می شناختم، پیرمرد صبور و زنده دلی بود. همونطوری که پیشونیم رو بخیه می زد، خندید و گفت: « داستانی که گفتی من رو به یاد خاطره ای قدیمی انداخت. سال ها پیش من و دوستهام کنار ریل راه آهن مدت زیادی منتظر قطار مینشستیم و وقتی قطار از روبرومون رد می شد با نفرت بهش سنگ می زدیم، بی تفاوت به اینکه کی توی قطار نشسته و اون به کجا میره. دلیل قانع کننده ای واسه کارمون نداشتیم و تنها آرزومون این بود که برای یک بار هم که شده لوکوموتیوران قطار رو نگه داره و باهامون دست به یقه بشه. اما ما هیچ وقت نتونستیم قطار رو متوقف کنیم». پیرمرد بعد از اینکه کار بخیه رو تموم کرد کنارم نشست و گفت: یه روز که داشتم واسه تحصیل از شهرمون میرفتم، سوار همون قطار شدم. اما دوست هام به قطار من هم سنگ زدن! می بینی؟ به من هم سنگ زدن، به فرزندم هم سنگ زدن، به تو هم سنگ زدن، به فرزند تو هم سنگ میزنن...همیشه یه عده هستن که سر جاشون وایسادن و فقط سنگ می زنن، با دست هاشون، با حرف هاشون، با کینه هاشون، با حسادت هاشون. تنها کاری که تو باید بکنی اینه که آرزو به دلشون بذاری و مثل اون قطار بیتفاوت به اراذلی که دسته جمعی سنگ میندازن، سریع تر از هر وقت دیگه حرکت کنی»
~
#روزبه_معین
این زخم روی پیشونیم رو می بینی؟ یه یادگاری از دوران نوجوونیه. اون زمان مدرسه ام از خونهمون دور بود و واسه رسیدن به مدرسه چاره ای نداشتم جز اینکه از روی ریل راه آهن رد شم. اونجا محله نا امنی بود. پر از پسربچه های قلدر و شری که کاری نداشتن جز آزار و اذیت کسانی که از اون جا رد میشدن. من هیچ وقت باهاشون حرف نمیزدم و سعی می کردم هرطور شده از دستشون فرار کنم. اما بالاخره یه روز گیرشون افتادم. چند نفری به باد کتک گرفتنم و با چوب و سنگ سرم رو شکوندن. این زخم واسه همون روزه.
یادمه با چشم هایی اشکبار و صورتی خونین خودم رو به دکتر رسوندم و با گریه داستان کتک خوردنم رو واسش تعریف کردم. دکتره رو می شناختم، پیرمرد صبور و زنده دلی بود. همونطوری که پیشونیم رو بخیه می زد، خندید و گفت: « داستانی که گفتی من رو به یاد خاطره ای قدیمی انداخت. سال ها پیش من و دوستهام کنار ریل راه آهن مدت زیادی منتظر قطار مینشستیم و وقتی قطار از روبرومون رد می شد با نفرت بهش سنگ می زدیم، بی تفاوت به اینکه کی توی قطار نشسته و اون به کجا میره. دلیل قانع کننده ای واسه کارمون نداشتیم و تنها آرزومون این بود که برای یک بار هم که شده لوکوموتیوران قطار رو نگه داره و باهامون دست به یقه بشه. اما ما هیچ وقت نتونستیم قطار رو متوقف کنیم». پیرمرد بعد از اینکه کار بخیه رو تموم کرد کنارم نشست و گفت: یه روز که داشتم واسه تحصیل از شهرمون میرفتم، سوار همون قطار شدم. اما دوست هام به قطار من هم سنگ زدن! می بینی؟ به من هم سنگ زدن، به فرزندم هم سنگ زدن، به تو هم سنگ زدن، به فرزند تو هم سنگ میزنن...همیشه یه عده هستن که سر جاشون وایسادن و فقط سنگ می زنن، با دست هاشون، با حرف هاشون، با کینه هاشون، با حسادت هاشون. تنها کاری که تو باید بکنی اینه که آرزو به دلشون بذاری و مثل اون قطار بیتفاوت به اراذلی که دسته جمعی سنگ میندازن، سریع تر از هر وقت دیگه حرکت کنی»
~
#روزبه_معین
بیشتر...
تبلیغات