|
7 سال پیش
نسیم مرعشی
رسول به پیرزن نگاه کرد که نیمی از صورتش را نور چراغی که از خانه بیرون می آمد روشن کرده بود لای خالکو
رسول به پیرزن نگاه کرد که نیمی از صورتش را نور چراغی که از خانه بیرون میآمد روشن کرده بود. لای خالکوبیهای صورت زن که حالا دیگر پاک شده بود و به جز ردی کمرنگ چیزی از آنها نمانده بود، لای چروکهای صورتش، چیزی آشنا میدید که نمیفهمید چیست. زن سه خال زیر هم روی چانه داشت و چند خال، موازی ابرو، بالای آنها. چشمهای ریزش زیر پلکهای افتادهاش پنهان شده بود. اما رسول دید که سبزند. رسول شهری را به یاد آورد که کوچههایش پر از گلهای کاغذی بود و در آن، تابستانها، زنی با چشمهای سبز هر هفته از کوچهی پایینی برایشان خارَک تازه میآورد...
.
از کتاب تازه
بیست مهر، شش عصر، نشر چشمهی کریمخان
#هرس
#نشرچشمه
.
از کتاب تازه
بیست مهر، شش عصر، نشر چشمهی کریمخان
#هرس
#نشرچشمه
بیشتر...
تبلیغات