|
3 سال پیش
???????? ???? ??????.مجموعه داستان می خواستم بهش بگم بخش دوم قسمت پایانی ما الان دیگه مجرد نیستم پاشو پاشو بیا ته صف
.
(مجموعه داستان میخواستم بهش بگم)
بخش دوم/قسمت پایانی
ما الان دیگه مجرد نیستم پاشو پاشو بیا ته صف بدو بدو، اعتراف میکنم شیطنت و زرنگیش دل منو برد رفتیم ته صف محکم دست منو گرفت چنان بهم توجه میکرد که انگار مدتهاست زن و شوهریم، زمزمه هایی رو میشنیدم که دیگران میگفتن خوش به حالشون چقدر همو دوست دارن چقدر چشماشون از باهم بودن خوشحاله، خبر نداشتن همش بخاطر پیتزاست، رسیدیم به گذرگاه اصلی، نگهبانی، با پر رویی تمام منو جلو نگهبان بوسید و با بریم عشقم، انگار داغی بر دل نگهبان گذاشت. رفتیم توو دوربع هم توو صف سفارش بودیم، نوبت ما شد، نذاشتم دست به جیب بشه، یه گوشه نشستیم تا پیتزامون رو بیارن، داشتیم به مردم و عشقی که با خوردنش میکردن نگاه میکردیم که ناگهان فردی وارد شد که افراد جملگی به پاش ایستادن
باورم نمیشد انگار خواب میدیدم. همون پیرمرد بود با احترامی که مردم براش میذاشتن واضح بود که خیلی دوستش دارن، همینکه چشمش به من افتاد اومد بالای سرما، دست پاچه سریع پاشدیم، روبه دختره گفت بهت تبریک میگم بابت انتخابت، مردی با انصاف و فداکار رو انتخاب کردی براتون آرزوی خوشبختی میکنم من خسرو هستم اینجا متعلق خودتونه، رفت، فهمیدم صاحب اینجاست، با این روحیه و ادب لایه دیگری از یک جنتلمن برام رو کرد، سال ها گذشت و من استخدام شرکت نفت شدم، اوضاع خوب نفت و جولان دادن شاه توو اوپک و اوضاع اقتصادی متاثر از فروش بالای نفت، رو زندگی منم تاثیر گذاشته بود تمام این مدتی که تهران نبودم دل تو دلم نبود که زودی برگردم برم پیتزا گراندا به دیدنش.
بلاخره اون روز پا داد، من برای دو روز برگشتم تهران، سریع خودمو رسوندم دمه پیتزا گراندا میخواستم بهش بگم باهمون دختر ازدواج کردم میخواستم بهش بگم حالا یه پسر به اسم خسرو دارم، همینکه وارد گراندا شدم تمام موجودیت اون در گراندا یه قاب عکس بود با یه ربان مشکی در گوشه ای.
میخواستم بگم تمام تلاشم رو کردم شبیه اون باشم
تلاش کردم در ذهن آدمها اثر باشم
میخواستم بهش بگم نشد بگم
(پایان بخش دوم)
«محمدرضا ژاله»
سپاس:
@set.men
عکاس:
@ali.undead
(مجموعه داستان میخواستم بهش بگم)
بخش دوم/قسمت پایانی
ما الان دیگه مجرد نیستم پاشو پاشو بیا ته صف بدو بدو، اعتراف میکنم شیطنت و زرنگیش دل منو برد رفتیم ته صف محکم دست منو گرفت چنان بهم توجه میکرد که انگار مدتهاست زن و شوهریم، زمزمه هایی رو میشنیدم که دیگران میگفتن خوش به حالشون چقدر همو دوست دارن چقدر چشماشون از باهم بودن خوشحاله، خبر نداشتن همش بخاطر پیتزاست، رسیدیم به گذرگاه اصلی، نگهبانی، با پر رویی تمام منو جلو نگهبان بوسید و با بریم عشقم، انگار داغی بر دل نگهبان گذاشت. رفتیم توو دوربع هم توو صف سفارش بودیم، نوبت ما شد، نذاشتم دست به جیب بشه، یه گوشه نشستیم تا پیتزامون رو بیارن، داشتیم به مردم و عشقی که با خوردنش میکردن نگاه میکردیم که ناگهان فردی وارد شد که افراد جملگی به پاش ایستادن
باورم نمیشد انگار خواب میدیدم. همون پیرمرد بود با احترامی که مردم براش میذاشتن واضح بود که خیلی دوستش دارن، همینکه چشمش به من افتاد اومد بالای سرما، دست پاچه سریع پاشدیم، روبه دختره گفت بهت تبریک میگم بابت انتخابت، مردی با انصاف و فداکار رو انتخاب کردی براتون آرزوی خوشبختی میکنم من خسرو هستم اینجا متعلق خودتونه، رفت، فهمیدم صاحب اینجاست، با این روحیه و ادب لایه دیگری از یک جنتلمن برام رو کرد، سال ها گذشت و من استخدام شرکت نفت شدم، اوضاع خوب نفت و جولان دادن شاه توو اوپک و اوضاع اقتصادی متاثر از فروش بالای نفت، رو زندگی منم تاثیر گذاشته بود تمام این مدتی که تهران نبودم دل تو دلم نبود که زودی برگردم برم پیتزا گراندا به دیدنش.
بلاخره اون روز پا داد، من برای دو روز برگشتم تهران، سریع خودمو رسوندم دمه پیتزا گراندا میخواستم بهش بگم باهمون دختر ازدواج کردم میخواستم بهش بگم حالا یه پسر به اسم خسرو دارم، همینکه وارد گراندا شدم تمام موجودیت اون در گراندا یه قاب عکس بود با یه ربان مشکی در گوشه ای.
میخواستم بگم تمام تلاشم رو کردم شبیه اون باشم
تلاش کردم در ذهن آدمها اثر باشم
میخواستم بهش بگم نشد بگم
(پایان بخش دوم)
«محمدرضا ژاله»
سپاس:
@set.men
عکاس:
@ali.undead
بیشتر...