|
4 سال پیش
#آرامش_با_کتاب ?
رمان سجاده صلیب جدال پرتمنا سجاده صلیب جدال پرتمنا نویسنده : هما پوراصفهانی خلاصه داستان:
#رمان_سجاده_و_صلیب (#جدال_پرتمنا) ? ✨ سجاده و صلیب (جدال پرتمنا) ✨
✍?نویسنده :#هما_پوراصفهانی ?خلاصه داستان:
ژولیت دختری مسیحی روز اول دانشگاه با پسری مسلمان و مذهبی تصادف می کند. بین این دو نفر نزاعی در می گیرد که چندین سال طول می کشد.
همه چیز از یه جر و بحث شروع شد … یه جر و بحث ساده …
و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال … جدالی پر از شیطنت و عطش …
جدالی پر از تمنا … جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد …
میان دو دلداده جز عشق حرفی برای گفتن وجود ندارد.
آنها هرچه سد راهشان باشد از میان بر میدارند تا از وصال عشق شوقی سرشار نصیبشان گردد.
سجاده و صلیب، قصه ی همین دلباختگان است که از دو دین متفاوت در برابر هم قرار می گیرند و باید دید با این تفاوت ها چگونه برخوردی خواهند داشت...
?داستانی سراسر حوادث شیرین..
قصه ای بسیار شاد و شیرین.. ?قسمتی از کتاب: دو تایی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت در ویلا ... داخل که شدیم حیاط بزرگی پیش رومون بود با یه استخر متوسط گوشه اش ... ساختمون هم از سنگ سفید ساخته شده بود و معماری جالبی داشت ... روی هم رفته جای قشنگی بود ... همون موقع دختر پسری از کنارمون رد شدن. دختره دستش رو دور بازوی پسره حلقه کرده بود ... در ساختمون رو باز کردن و رفتن تو ... همین که در باز شد صدای جیغ و هورا به گوش رسید ... همینطور صدای موسیقی ... نگاهم افتاد به کوروش ... اونم داشت نگام می کرد ... نگامو مظلموم کردم و چند بار پلک زدم شاید اجازه بده دستشو بگیرم ولی اون خندید و گفت:- بدو بریم ... دیر شده ...لجم گرفت! پاستوریزه! چی می شد حالا دست منو بگیره؟!! قدم هامو روی برف ها محکم بر می داشتم که سر نخورم ... کوروش در ساختمون رو باز کرد و اول من رفتم تو ... چلچراغ ها روشن بود و مهمونای پر زرق و برق از این سمت سالن به اون سمت می خرامیدن ... کوروش دستی به کرواتش کشید و گفت:- بریم مادمازل؟!آهی کشیدم و راه افتادم ... کوروش هم پشت سرم بود ... درست کسی رو نمی شناختم ... درخت کریسمس وسط سالن آذین بسته شده بود .... با ذوق رفتم به سمتش ... کوروش با خنده گفت:- چقدر کادو این زیره ...- اکثرا هم تو خالی ...- جدی؟- اوهوم ...- جالبه ... پس منم امشب بهت یه هدیه تو خالی بدم ... ? ژانر: #عاشقانه #رمان_کل_کلی
#رمان_هیجانی #هما_پوراصفهانی
#کتاب #رمان_ایرانی #رمان_جذاب #رمان_خوب
#رمان_احساسی #کتابخوانی #رمان
#رمان_جدید #رمان_فارسی #کتاب_بخوانیم
#کتابخوانی #رمان_عشقی #کتاب_خوب_بخوانیم #کتاب_هدیه_خاص #رمان_سجاده_و_صلیب
#هدیه_خوب #رمان_پرطرفدار #رمانخوان_حرفه_ای
✍?نویسنده :#هما_پوراصفهانی ?خلاصه داستان:
ژولیت دختری مسیحی روز اول دانشگاه با پسری مسلمان و مذهبی تصادف می کند. بین این دو نفر نزاعی در می گیرد که چندین سال طول می کشد.
همه چیز از یه جر و بحث شروع شد … یه جر و بحث ساده …
و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال … جدالی پر از شیطنت و عطش …
جدالی پر از تمنا … جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد …
میان دو دلداده جز عشق حرفی برای گفتن وجود ندارد.
آنها هرچه سد راهشان باشد از میان بر میدارند تا از وصال عشق شوقی سرشار نصیبشان گردد.
سجاده و صلیب، قصه ی همین دلباختگان است که از دو دین متفاوت در برابر هم قرار می گیرند و باید دید با این تفاوت ها چگونه برخوردی خواهند داشت...
?داستانی سراسر حوادث شیرین..
قصه ای بسیار شاد و شیرین.. ?قسمتی از کتاب: دو تایی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت در ویلا ... داخل که شدیم حیاط بزرگی پیش رومون بود با یه استخر متوسط گوشه اش ... ساختمون هم از سنگ سفید ساخته شده بود و معماری جالبی داشت ... روی هم رفته جای قشنگی بود ... همون موقع دختر پسری از کنارمون رد شدن. دختره دستش رو دور بازوی پسره حلقه کرده بود ... در ساختمون رو باز کردن و رفتن تو ... همین که در باز شد صدای جیغ و هورا به گوش رسید ... همینطور صدای موسیقی ... نگاهم افتاد به کوروش ... اونم داشت نگام می کرد ... نگامو مظلموم کردم و چند بار پلک زدم شاید اجازه بده دستشو بگیرم ولی اون خندید و گفت:- بدو بریم ... دیر شده ...لجم گرفت! پاستوریزه! چی می شد حالا دست منو بگیره؟!! قدم هامو روی برف ها محکم بر می داشتم که سر نخورم ... کوروش در ساختمون رو باز کرد و اول من رفتم تو ... چلچراغ ها روشن بود و مهمونای پر زرق و برق از این سمت سالن به اون سمت می خرامیدن ... کوروش دستی به کرواتش کشید و گفت:- بریم مادمازل؟!آهی کشیدم و راه افتادم ... کوروش هم پشت سرم بود ... درست کسی رو نمی شناختم ... درخت کریسمس وسط سالن آذین بسته شده بود .... با ذوق رفتم به سمتش ... کوروش با خنده گفت:- چقدر کادو این زیره ...- اکثرا هم تو خالی ...- جدی؟- اوهوم ...- جالبه ... پس منم امشب بهت یه هدیه تو خالی بدم ... ? ژانر: #عاشقانه #رمان_کل_کلی
#رمان_هیجانی #هما_پوراصفهانی
#کتاب #رمان_ایرانی #رمان_جذاب #رمان_خوب
#رمان_احساسی #کتابخوانی #رمان
#رمان_جدید #رمان_فارسی #کتاب_بخوانیم
#کتابخوانی #رمان_عشقی #کتاب_خوب_بخوانیم #کتاب_هدیه_خاص #رمان_سجاده_و_صلیب
#هدیه_خوب #رمان_پرطرفدار #رمانخوان_حرفه_ای
بیشتر...
تبلیغات