.ولی دل به پاییز نسپرده ایم..پیرزن درحالیکه چادرش را سر می کرد قاب عکسی را از روی طاقچه برداشت از

.ولی دل به پاییز نسپرده ایم..پیرزن درحالیکه چادرش را سر می کرد قاب عکسی را از روی طاقچه برداشت از
.
?️ ولی دل به #‌پاییز نسپرده‌ایم.
.
پیرزن درحالیکه چادرش را سر می‌کرد قاب عکسی را از روی طاقچه برداشت و از خانه بیرون رفت.
.
با شور و شوق قدم برمی‌داشت.
زیرلب این جمله را تکرار می‌کرد : «پسرم بالاخره دارد می‌آید.»
.
با چه ذوقی این جمله را میگفت.
.
پیرزن سوار بر تاکسی شد و راننده چشمش به قاب عکس و چهره خندان پیرزن افتاد.
.
+ راننده گفت: «مادر عکس پسرتونه؟»
.
- پیرزن درحالیکه داشت دستی بر روی عکس می‌کشید با خنده ای بر لب گفت: «آره ننه»
.
+ راننده: مادر‌؛ پسرت هم جز آزادگان هستش؟
.
- پیرزن: آره، پسرم بالاخره دارد می‌آید»
.
+ راننده: به به بسلامتی. چشمت روشن مادر.
.
پیرزن درحالیکه صورتش غرق در شادی بود به تصویر نگاهی انداخت و آرام زیر لب گفت: «پسرم بالاخره دارد می‌آید.»
.
چند دقیقه ای گذشت و راننده گفت : مادر، رسیدیم به #‌محفل_عاشقان ( آری محفلی که یار غایب را به مقصود می‌رساند.)
.
راننده از ماشین پیاده شد و در را برای پیرزن باز کرد.
.
- پیرزن: خیر ببینی پسرم، کرایه چقدر شد؟
.
+ راننده باخنده گفت: این چه حرفیه مادر، #‌صلوات بفرست.
.
پیرزن در زیر لب زمزمه کنان به سمت محفل عاشقان حرکت کرد.
.
حس عجیبی بود؛ حس #‌وصال. حسی که شاعر اینگونه تعبیر کرده است: «ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.»
.
آری، #‌عشق خودنمایی می کرد. انتظار پایان یافت و اکنون زمان #‌بازگشت_پرستوها
.
غوغایی بود. صدای صلوات، بوی اسپند، همهمه حاضران فضا را پرکرده بود. اصلا چه بگویم. قابل وصف نیست.
.
دلاوران یکی پس از دیگری از اتوبوس خارج می‌شدند.
.
پیرزن یک نگاهش به قاب عکس بود و یک نگاهش به داخل اتوبوس.
.
آخرین بازمانده هم بیرون آمد و #‌اتوبوس حرکت کرد.
.
فضا ساکت و آرام شده بود.
حاضران یکی پس از دیگری محفل را ترک می‌کردند.
.
پیرزن ایستاده با چشمانی گریان دستی بر روی قاب عکس می‌کشید.
.
آری، #‌پیرزن چشم انتظار بود.
.
#‌آزادگان #‌دفاع_از_وطن #‌دلاوران #‌آزادمردان #‌جنگ_تحمیلی #‌دفاع_مقدس #‌کلیپ #‌بازگشت #‌ایران #‌سرزمین_من
#‌mra7820
#‌mra
#‌محمدرضا_ابو

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط