|
4 سال پیش
محمدرضا ابو | Mohammadreza Abu
.ولی دل به پاییز نسپرده ایم..پیرزن درحالیکه چادرش را سر می کرد قاب عکسی را از روی طاقچه برداشت از
.
?️ ولی دل به #پاییز نسپردهایم.
.
پیرزن درحالیکه چادرش را سر میکرد قاب عکسی را از روی طاقچه برداشت و از خانه بیرون رفت.
.
با شور و شوق قدم برمیداشت.
زیرلب این جمله را تکرار میکرد : «پسرم بالاخره دارد میآید.»
.
با چه ذوقی این جمله را میگفت.
.
پیرزن سوار بر تاکسی شد و راننده چشمش به قاب عکس و چهره خندان پیرزن افتاد.
.
+ راننده گفت: «مادر عکس پسرتونه؟»
.
- پیرزن درحالیکه داشت دستی بر روی عکس میکشید با خنده ای بر لب گفت: «آره ننه»
.
+ راننده: مادر؛ پسرت هم جز آزادگان هستش؟
.
- پیرزن: آره، پسرم بالاخره دارد میآید»
.
+ راننده: به به بسلامتی. چشمت روشن مادر.
.
پیرزن درحالیکه صورتش غرق در شادی بود به تصویر نگاهی انداخت و آرام زیر لب گفت: «پسرم بالاخره دارد میآید.»
.
چند دقیقه ای گذشت و راننده گفت : مادر، رسیدیم به #محفل_عاشقان ( آری محفلی که یار غایب را به مقصود میرساند.)
.
راننده از ماشین پیاده شد و در را برای پیرزن باز کرد.
.
- پیرزن: خیر ببینی پسرم، کرایه چقدر شد؟
.
+ راننده باخنده گفت: این چه حرفیه مادر، #صلوات بفرست.
.
پیرزن در زیر لب زمزمه کنان به سمت محفل عاشقان حرکت کرد.
.
حس عجیبی بود؛ حس #وصال. حسی که شاعر اینگونه تعبیر کرده است: «ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.»
.
آری، #عشق خودنمایی می کرد. انتظار پایان یافت و اکنون زمان #بازگشت_پرستوها
.
غوغایی بود. صدای صلوات، بوی اسپند، همهمه حاضران فضا را پرکرده بود. اصلا چه بگویم. قابل وصف نیست.
.
دلاوران یکی پس از دیگری از اتوبوس خارج میشدند.
.
پیرزن یک نگاهش به قاب عکس بود و یک نگاهش به داخل اتوبوس.
.
آخرین بازمانده هم بیرون آمد و #اتوبوس حرکت کرد.
.
فضا ساکت و آرام شده بود.
حاضران یکی پس از دیگری محفل را ترک میکردند.
.
پیرزن ایستاده با چشمانی گریان دستی بر روی قاب عکس میکشید.
.
آری، #پیرزن چشم انتظار بود.
.
#آزادگان #دفاع_از_وطن #دلاوران #آزادمردان #جنگ_تحمیلی #دفاع_مقدس #کلیپ #بازگشت #ایران #سرزمین_من
#mra7820
#mra
#محمدرضا_ابو
?️ ولی دل به #پاییز نسپردهایم.
.
پیرزن درحالیکه چادرش را سر میکرد قاب عکسی را از روی طاقچه برداشت و از خانه بیرون رفت.
.
با شور و شوق قدم برمیداشت.
زیرلب این جمله را تکرار میکرد : «پسرم بالاخره دارد میآید.»
.
با چه ذوقی این جمله را میگفت.
.
پیرزن سوار بر تاکسی شد و راننده چشمش به قاب عکس و چهره خندان پیرزن افتاد.
.
+ راننده گفت: «مادر عکس پسرتونه؟»
.
- پیرزن درحالیکه داشت دستی بر روی عکس میکشید با خنده ای بر لب گفت: «آره ننه»
.
+ راننده: مادر؛ پسرت هم جز آزادگان هستش؟
.
- پیرزن: آره، پسرم بالاخره دارد میآید»
.
+ راننده: به به بسلامتی. چشمت روشن مادر.
.
پیرزن درحالیکه صورتش غرق در شادی بود به تصویر نگاهی انداخت و آرام زیر لب گفت: «پسرم بالاخره دارد میآید.»
.
چند دقیقه ای گذشت و راننده گفت : مادر، رسیدیم به #محفل_عاشقان ( آری محفلی که یار غایب را به مقصود میرساند.)
.
راننده از ماشین پیاده شد و در را برای پیرزن باز کرد.
.
- پیرزن: خیر ببینی پسرم، کرایه چقدر شد؟
.
+ راننده باخنده گفت: این چه حرفیه مادر، #صلوات بفرست.
.
پیرزن در زیر لب زمزمه کنان به سمت محفل عاشقان حرکت کرد.
.
حس عجیبی بود؛ حس #وصال. حسی که شاعر اینگونه تعبیر کرده است: «ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.»
.
آری، #عشق خودنمایی می کرد. انتظار پایان یافت و اکنون زمان #بازگشت_پرستوها
.
غوغایی بود. صدای صلوات، بوی اسپند، همهمه حاضران فضا را پرکرده بود. اصلا چه بگویم. قابل وصف نیست.
.
دلاوران یکی پس از دیگری از اتوبوس خارج میشدند.
.
پیرزن یک نگاهش به قاب عکس بود و یک نگاهش به داخل اتوبوس.
.
آخرین بازمانده هم بیرون آمد و #اتوبوس حرکت کرد.
.
فضا ساکت و آرام شده بود.
حاضران یکی پس از دیگری محفل را ترک میکردند.
.
پیرزن ایستاده با چشمانی گریان دستی بر روی قاب عکس میکشید.
.
آری، #پیرزن چشم انتظار بود.
.
#آزادگان #دفاع_از_وطن #دلاوران #آزادمردان #جنگ_تحمیلی #دفاع_مقدس #کلیپ #بازگشت #ایران #سرزمین_من
#mra7820
#mra
#محمدرضا_ابو
بیشتر...
تبلیغات