|
3 سال پیش
shirin.mostaghasi

قدیم ترها، تلویزیون ها رنگ نداشتند کانالی هم حت نبود که دام عوض کنیم سرمان گرم بود به یک دو...

قدیم ترها، تلویزیون ها رنگ نداشتند کانالی هم حت نبود که دام عوض کنیم سرمان گرم بود به یک دو...
قدیم ترها، تلویزیون‌ها رنگ نداشتند
کانالی هم حتّی نبود که مُدام عوض کنیم
سرمان گرم بود به یک و دو...
کنترلی هم در کار نبود...
تلفن‌ها به جای بی‌سیم و زنگ‌های دل خوش کُنَک
سیم‌های فرخورده داشتند و زنگهای گوشخراش...
قالیچه انداختن عیب و عار بود
فرش‌های لاکی و دستبافت
آن هم چند تا دوازده متری که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی‌برق، بالا می‌آمد!...
آدم‌ها، عاشق که می‌شدند جان می‌دادند برای یک خط نامه،
و نگاهی ناگهان،
از سوی اوئی که دل بُرده بود...
هزار بار می‌رفتند و می‌آمدند تا همان بشود که می‌خواستند...
خدا یکی بود و یار هم یکی!...
آن‌روزها، هیچ چیزی،
یکبار مصرف نبود!....

چینیِ گلِ سرخی بود و لیوان‌های بلورِ اصفهان...
سفره‌ها را اندازه می‌زدی، سر تا تهِ یک کوچه را می‌گرفتند!...
بندِ رخت می‌زدند توی حیاط،
انگار قرار بود یک سرش به کندوان برسد
یک سرِ دیگرش به تالابِ انزلی...
لباسها را در تَشت می‌شستند...
نه قوطیِ ربّ گوجه‌فرنگی در انباری پیدا می‌شد نه شیشه‌های کوچکِ ترشی...
هرچه بود، به وفور و خروار...
چندین نفر جمع می‌شدند دورِ هم،
ربّ انار و نارنج می‌گرفتند،
مربّای بهارنارنج و بالَنگ،
دیگهای مسی و اجاقهای بزرگی که آغوششان همیشه به روی فسنجان و قیمه بادنجان باز بود...
نه کسی از لانکوم و ورساچه چیزی می‌دانست،
نه چیزی از قیمتِ دلار و سکّه...
عطرِ آشنای برنجِ طارم و سبزی پلوماهی،
برای هیچ همسایه‌ای حسرت آور نبود...
عروسی که می‌شد،
انگار به جای یک خانه،
یک محلّه،
جوانی به خانه‌ی بخت میفرستاد!...
حنابندان، رنگِ شبِ عید و چهارشنبه سوری داشت...
حال خرابی‌ها مهم بودند،
آدم‌ها وقت میگذاشتند برای هم،
صدای خنده اگر از حیاطی نمی‌آمد،
شب نشینیِ دسته جمعی را،
همان جا می‌گرفتند تا صاحبخانه فکر نکُند تنها مانده...
یادِ خانم جان به خیر...
همیشه می‌گفت غذا که می‌پزید حواستان به دو بشقاب بیشتر باشد،
مهمانِ سرزده نباید شرمنده‌ی سفره شود!...
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم این روزها که همه‌چیز هست،
انگار هیچ چیزی سرِ جای خودش نیست!...
جاروبرقی و لباسشوئی و ظرفشوئی داریم،
کنسروِ شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد توی بازار پیدا می‌شود...
گوشی‌های آنچنانی هم هست...
خیلی چیزها به خانه‌ها آمده اند که آن وقت‌ها خوابشان را هم نمی‌دیدیم،
امّا چقدر از کودکی هایمان پیرتریم‌!...
صدای خنده که می‌آید تعجّب می‌کنیم،
از دوست داشتن‌ها چنان بوی دروغ و فریب می‌آید که بهترین کارخانه های عطرِ فرانسوی هم در پوشاندنشان، ناتوان شده اند...
ادامه در کامنت
نوشته: آزاده رمضانی
خوانش: شیرین مستغاثی
#‌شیرین_مستغاثی

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات


مطالب مرتبط