|
4 سال پیش
جاوید
برف کوه هنوز آب نشده است به آب چشمه دست دست نمی توان برد شیر بوی جاشیر می دهد ماست را با چاقو می بری
برف كوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست دست نميتوان برد. شير بوي جاشير ميدهد. ماست را با چاقو ميبريم. پشم گوسفندان را گل و گياه رنگين كرده است. بوي شبدرِ دوچين، هوا را عطرآگين ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صداي بلدرچين يك دم قطع نميشود. جوجه كبكها، خط و خال انداختهاند. كبكدري، در قلههاي كمانه، فراوان شده است.
ماديان قزل، كرة مادة سياهي زاييده است. تولة شكاري بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشتهام. رنگش سفيد است. خالهاي حنايي دارد. گوشش آنقدر بلند است كه به زمين ميرسد. از مادرش بازيگوشتر است. پريروز براي كبك به قرهداغ رفتم و پات را همراه بردم. چيزي نگذشت كه در ميان علفها و خارها بوي دلخواه خود را يافت. در كنار بوتة سبزي ايستاد. تكان نخورد. چشم به ريشة گياه دوخت. اندامش به لرزه افتاد. دست راست را بالا برد. ماهرخ رفت. فقط به زبان نيامد. فرصت پياده شدن نداشتم. دهانة اسب را رها كردم و تفنگ را سر دست گرفتم. كبك نري به هوا رفت. به زمينش آوردم. لاي گَوُنها افتاد. پات رفت و به يك چشم بر هم زدن پرنده را به دندان گذاشت و كبك را به دستم سپرد.
با كمك پات چندين كبك را تسمهبند زين آويختم و به خانه آمدم. بيا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلويش پايين نميرود.» نامة برادر با من همان كرد كه شعر و چنگ رودكي با امير ساماني! آب جيحون فرو نشست. ريگ آموي پرنيان شد. بوي جوي موليان مدهوشم كرد. فرداي همان روز، ترقي را رها كردم، پا به ركاب گذاشتم و به سوي زندگي روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود
کتاب بخارای من ایل من از استاد بهمن بیگی
#بخارای_من_ایل_من #کوه #زاگرس #دوچرخه_سواری #سایکل_توریست #سایکل #استنلی
ماديان قزل، كرة مادة سياهي زاييده است. تولة شكاري بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشتهام. رنگش سفيد است. خالهاي حنايي دارد. گوشش آنقدر بلند است كه به زمين ميرسد. از مادرش بازيگوشتر است. پريروز براي كبك به قرهداغ رفتم و پات را همراه بردم. چيزي نگذشت كه در ميان علفها و خارها بوي دلخواه خود را يافت. در كنار بوتة سبزي ايستاد. تكان نخورد. چشم به ريشة گياه دوخت. اندامش به لرزه افتاد. دست راست را بالا برد. ماهرخ رفت. فقط به زبان نيامد. فرصت پياده شدن نداشتم. دهانة اسب را رها كردم و تفنگ را سر دست گرفتم. كبك نري به هوا رفت. به زمينش آوردم. لاي گَوُنها افتاد. پات رفت و به يك چشم بر هم زدن پرنده را به دندان گذاشت و كبك را به دستم سپرد.
با كمك پات چندين كبك را تسمهبند زين آويختم و به خانه آمدم. بيا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلويش پايين نميرود.» نامة برادر با من همان كرد كه شعر و چنگ رودكي با امير ساماني! آب جيحون فرو نشست. ريگ آموي پرنيان شد. بوي جوي موليان مدهوشم كرد. فرداي همان روز، ترقي را رها كردم، پا به ركاب گذاشتم و به سوي زندگي روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود
کتاب بخارای من ایل من از استاد بهمن بیگی
#بخارای_من_ایل_من #کوه #زاگرس #دوچرخه_سواری #سایکل_توریست #سایکل #استنلی
بیشتر...
تبلیغات