|
6 سال پیش
دنیای گلگلی من(آموزش بافیلم)
بیا تایک زمان امروز ،خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را براش چای ریختم رومو
بیا تایک زمان امروز ،خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
?? براش چای ریختم و رومو برگردونم سمت رودخونه...
_بهم گفت اول دبستان که بودم از مدرسه فرار میکردم،فرار نمیکردم که برم دنبال بازیگوشی،فرار میکردم و میدویدم تا خود خونه.یکی دو دفعه اول مامانم منو میرسوندمدرسه و تحویل معلمم میداد اوایل نصیحت بود و بعد تهدید و آخرش هم دعوا.کار به جایی رسید که یکیو با صندلی گذاشتن دم در مدرسه فقط واسه من،واسه فراری مدرسه.امامن از هرراهی فرار میکردم که برم خونه پیش مامانم.طوری شد مامانم باهام میومدسرکلاس و روی نیمکت مینشست.ولی چرا؟دلم چی میخواست؟
___من هنوز به صدای آب گوش میدادم
_گفت چیزی که دلم میخواست ارزش مسخره شدن پیش همکلاسیهامو داشت. من دلم تنگ بود دلتنگ مادرم بودم میدونی دلتنگی یعنی چی؟حس غریبی که تا حد مرگ قلبو شکنجه میکنه....و بعد ادامه داد؛حالا سالها از اون روزها گذشته یازده مرداد پدرمو از دست دادم بیست مردادصمیمی ترین دوستمو از دست دادم بیست و نه مرداد حیوون خونگی که همدم تنهای هام بود....از دست دادم ولی...ولی دیگه فرار نکردم.میفهمی فرشته؟تا کی میخوای از همه فراری باشی؟
___خواستم بگم خیلی چیزها دست من نیست خواستم بگم اصلا چیز بدی که نیست.تو دلم گفتم اینطوری شاید باخیال راحت چایش رو میخورد و مطمئن میشدخودمو سپردم دست زندگی تا هرجا که بایدمیرفتم منو میبرد اما.....
بلند شدم رفتم سمت رودخونه،پامو گذاشتم توآب ،باصدای بلندگفتم تا هروقت که پشتم به تو گرم باشه.
رومو برگردوندم که نگاش کنم... نبود...چند استکان چای یخ کرده و من.
فرشته??
#هراز#رودخانه_هراز#جاده_هراز
#مازندران#آمل#شمال#طبیعت#طبیعتگردی#گردشگری#گردشگری_ایران
#shomalteravel
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
?? براش چای ریختم و رومو برگردونم سمت رودخونه...
_بهم گفت اول دبستان که بودم از مدرسه فرار میکردم،فرار نمیکردم که برم دنبال بازیگوشی،فرار میکردم و میدویدم تا خود خونه.یکی دو دفعه اول مامانم منو میرسوندمدرسه و تحویل معلمم میداد اوایل نصیحت بود و بعد تهدید و آخرش هم دعوا.کار به جایی رسید که یکیو با صندلی گذاشتن دم در مدرسه فقط واسه من،واسه فراری مدرسه.امامن از هرراهی فرار میکردم که برم خونه پیش مامانم.طوری شد مامانم باهام میومدسرکلاس و روی نیمکت مینشست.ولی چرا؟دلم چی میخواست؟
___من هنوز به صدای آب گوش میدادم
_گفت چیزی که دلم میخواست ارزش مسخره شدن پیش همکلاسیهامو داشت. من دلم تنگ بود دلتنگ مادرم بودم میدونی دلتنگی یعنی چی؟حس غریبی که تا حد مرگ قلبو شکنجه میکنه....و بعد ادامه داد؛حالا سالها از اون روزها گذشته یازده مرداد پدرمو از دست دادم بیست مردادصمیمی ترین دوستمو از دست دادم بیست و نه مرداد حیوون خونگی که همدم تنهای هام بود....از دست دادم ولی...ولی دیگه فرار نکردم.میفهمی فرشته؟تا کی میخوای از همه فراری باشی؟
___خواستم بگم خیلی چیزها دست من نیست خواستم بگم اصلا چیز بدی که نیست.تو دلم گفتم اینطوری شاید باخیال راحت چایش رو میخورد و مطمئن میشدخودمو سپردم دست زندگی تا هرجا که بایدمیرفتم منو میبرد اما.....
بلند شدم رفتم سمت رودخونه،پامو گذاشتم توآب ،باصدای بلندگفتم تا هروقت که پشتم به تو گرم باشه.
رومو برگردوندم که نگاش کنم... نبود...چند استکان چای یخ کرده و من.
فرشته??
#هراز#رودخانه_هراز#جاده_هراز
#مازندران#آمل#شمال#طبیعت#طبیعتگردی#گردشگری#گردشگری_ایران
#shomalteravel
بیشتر...
تبلیغات