3 سال پیش
چند کلمه در مناقب رویا ایران آنلاین
قبل از نوشتن درباره رؤیا و ربط و پیوند خود من با این مقوله یا مفهوم ابتدا بگذارید گریزی بزنم به چیزهایی مربوط به رؤیا. من دیگر سالهاست که آموختهام و بر این باور هستم که با تمام چهرههای متنوع زیست در این جهان چهرههایی که گاه در نهایت عبوسی و دژمی که از خود نشان میدهد و گاه انگار که از دستاش در برود کمی تبسم و نشاط هم خرج میکند، هیچچیز چون صادق بودن با خود به آدمی آرامش نمیدهد.
بعد از شناخت خود و پی بردن به ظرفیتهای جسمی روحیاش البته؛ و این که آدمی در مقاطع سنی گونهگون دچار تغییراتی بطئی میشود که در دیدارهای دقیقتر و با ظرافتتر، آن لایه پوستی و بیرونی، جاذبِ دیگر شدنهاست که جز این، تغییر یا تکوین جان، عمراً و اصلاً نه جدی تلقی میشوند نه هرکسی جسارت آن را دارد که بیخیال داوریهای بیرونی شود. رؤیا هم اما به مثل شاعرانه بودن، گاه در ردیف مثالهای زیاد مورد استفاده قرار میگیرد، هر دو با تعریفی هالهگون و بیشکل.
نهایت آرزوی ما این بود
اما قرار شد با توجه به تجربیات بیواسطه خود نگاه امروزم را بگویم: آدمی با هفتاد و پنج سال سن که در موقعیتهای متفاوت سنی، با حفظ حس ناب کودکی در مواجهه با آنچه برایش خیلی شگفت و عظیم و حیرت انگیز است، آن بخش کودکی یا کودکانگیاش- من درآوردی است- را برای خودش نگه دارد و بعد به آموختههایاش رجوع کند و به یادش بیاید که مثلاً آرزوی کاووس شاه یا ایکاروس برای پرواز این رؤیا، نه تنها محقق شده که فراتر از آن هم رفته است. راستی آیا آدمی رؤیا را به این خاطر دوست دارد که در رؤیا، دست او برای هر فعل یا کنشی باز است و میتواند با تن و جسم ثانوی، که از آن او نیست و هم انگار که باشد و هست، فارغ از قیود دست و پاگیر، پادشاهی که هیچ، بلکه الههگیکن؟ یادم میآمد به رؤیاپردازی مشترک در کودکی و نوجوانی حتی، که نهایت آرزویمان این بود که برای انتقال از یک معلم نه چندان معلم، تا مقامی بلند پایه و خیلی بلند، آرزو میکردیم تا در قالب مورچهای در تن او رسوخ کنیم و بعد شاهد ذلیلی و کلافگی او شویم. اما من اگر چشم بندم...
اولین رؤیایی که در ذهنام نقش میبندد..
من با رؤیا زیاد دمخور هستم. این را هم بگویم که قبل از این روزها که بازار انرژی مثبت و منفی پر حرارت است، که انگار زندگی همان لالبازی کودکیهای ماست، همین که «پانتومیم» نام رسمی، اداری، نمایشی و... است... ها. داشتم میگفتم: دورههای کارلوس کاستاندا – کریشنا مورتی، یوگا، تجسم خلاق، مراقبه را تجربه میکردم و انصافاً بد هم نبود. اما همین حالا با دیدن شوخی و مسخره بودن بازیهای جهانی سیاسی، اقتصادی، اولین رؤیایم نشستن هرمز علیپور در ردیف شاعرانی که واقعاً شاعرند، بوده و نیز کسانی که ممکن است ندیده باشم آنها را اما از طریق کلامشان بوی جانشان را میشنوم.
اما شکل رؤیاهای من
تمام رؤیاهایم حالا که دیگر با تمام وجود از جهان و سلامت آن ناامیدم، حول دو محور، که یکی هستند، میگردد: زیبایی و شعر. این را هم بگویم بهقول بچه مدرسهایهای پای تخته سیاه و به زنگ انشا: البته ما میدانیم که دامنه کاوندگی و پژوهش، پیرامون روح و جان آدمی، با توجه به پیشرفت فوق سریع بشر آنچنان هم ساده نیست و مناسب با چنین سرعت افزایندهای، جدیت و دقت بیشتری را همچنان طلبیده و میطلبد. چرا که در یک مفهوم، رؤیا از مناظر گوناگون و در وجوه متنوع، گاه در تقابل با جلوهها وتصاویر و قابهای دیگر، حجم گستردهتری دارد. اما این سؤال شاید پیش بیاید که آیا آدمی رؤیا را به این خاطر دوست دارد که در رؤیا دست و دلاش باز است و میتواند با تنی ثانوی که از آن او نیست و هم انگار که باشد، میتواند فارغ از قید و نبود پادشاهی که هیچ، حتی الههگی کند؟ درباره اینکه رؤیا و اینکه دامنه آن از واقعیتها گستردهتر است اصل فن روان- از شناس تا کاونده- به زوایای آن تا حد امکان سرزده و زوایایی را به نوع دیگری از دیدن و مشاهده گربودن میبرد هم البته میشود فکر کرد. یادم هست در شعری آوردهام «که خوابها رؤیاهای ناتمام آدمی به روزهاست.»
من خودم هرچه باز عمر کنم و در حد توان بخوانم و پند بیاموزم، حتی ماه عسل روباتها را و اعجاز کشتارهای شگفت را تجربه کنم باز هم نمیتوانم از دلبستگیام به «صداقت» و «رؤیا» دست بکشم. رؤیا انتقام گرفتن از ناکامیهای سیاسی، عشقی و شغلی نیست؛ رؤیا جغرافیای کیهانهایی است که تعریف نمیپذیرد. درک مفهوم رؤیا از مناظر گوناگون، دریچههای متنوع و گاه متضادی در جلوهها و تصاویر و قابهای خویش دارد و اینکه آدمیان گاه نشانههایی در خود را در هستیشناسی مفاهیم مشاهده میکنند، حرف سادهای نیست. رؤیا گاه به مثابه رونمایی به دور از هیاهویی از یک اثر خلاقه در محیطی ایمن است که با وجود فاصله آن با واقعیتها، به هر میزان که باشد، مانع از چشیدن حلاوت آن نمیشود. البته که میزان رازآلود بودن و خیال انگیزی رؤیاها در تناسب با شرایط، تفاوتها و در دنیاهای گوناگون متفاوت است؛ و این طور متداول است که رؤیا با نوعی گمشدگی ارتباط دارد. گاه گمشدهای است که حتی نمیتوان نامی بر آن نهاد؛ مسافری گمشده در میهمانخانهای با میهمانهای بسیار...
درباره اینکه چطور سینما علیحده از جهان واقع عمل میکند
حمید ناصری مقدم / مستندساز
برای پدر احسان گرایلی که هنگام نگارش همین مکتوب، رفت.
سالها پیش در جشنواره کلرمون فران فرانسه، فیلم کوتاهی نمایش داده شد از یک فیلمساز آفریقایی که الان فقط خط اصلی و ایده مرکزی آن را بخوبی بهخاطر دارم: پسربچهای که آرزویش دیدن برف است. باریدن برف در یک کشور آفریقایی که در منطقه گرم و خشک واقع شده تمنایی است که شاید ما بگوییم امید واهی یا شاید رؤیایی دست نیافتنی. اما پسر برای تحقق رؤیای خویش به جستوجو و تلاش
بر میخیزد و فیلم با نمایی چشمنواز از بارش برف به پایان میرسد. بارش برف روی دستهای کوچک پسرکی آفریقایی که به خواستهاش رسیده.
اصلاً سینما با رؤیا همنشین است که در مصداقی مشهور شرکت والتدیسنی ملقب شده به کارخانه رؤیاسازی. اما این نه فقط در سطح هالیوود که در ذهن هر فیلمسازی در هر نقطهای از جهان وجود دارد. رؤیاهایی که در جهان متن شکل میگیرند و روی پرده سینما و صفحه تلویزیون مجسم میشوند. این رؤیاها هستند که دنیای هنر را شکل میدهند. از جهانی بیمرز میآیند بهنام تخیل که دستکم هنرمند آزادانه میتواند در این جهان راه برود، فکر کند، خلق کند و حتی نابود کند، بدون سانسور و فشار و دیکتاتوری و سر آخر با خیال مجسمش در کنار مخاطب خود از دیدن مخلوقش لذت ببرد.
گاهی در سینما چیزهایی را میبینیم که در جهان واقع امکان ظهورش نیست، دستکم براساس قوانین فیزیک و ریاضی دستنیافتنی هستند، دیدنی نیستند اما قابل تصور چرا. میتوان به آنها فکر کرد و میتوان در ذهن و توی فیلم ببینیم که چگونه یک رزمیکار هنگکنگی روی برگ درختان میدود و پرواز میکند. اگر در این لحظه «سوپرمن» و «اسپایدرمن» از ذهنتان گذشت یعنی میتوان به این بازی ادامه داد. یکی شما بگویید یکی من، ولی به احتمال زیاد برای ضربه نهایی چند مثال از رؤیاپردازان بالیوودی مارول و دی.سی و بچههای شرق آسیا را سر جای خود مینشاند.
حالا بیایید کمی متمرکز شویم روی آنگونه از رؤیاپردازی که منجر به امید میشود. امید به امری محتمل که حداقل شرایط را داشته باشد. مثل همان که میگوییم: به امید پیروزی یا به امید دیدار، موجز و زیبا. و البته این روزها شنیدن این جمله نسبت به قبل بیشتر شده: به امید بهبودی، با آرزوی سلامتی. ارمغان کرونا. اما نکتهای که برای من بهعنوان یک فیلمساز اهمیت دارد این است که در چنین شرایطی که سیاهی روح ما را افسرده کرده کدام روایت مناسبتر است؛ فیلمهایی که فقط بازتاب شرایط موجود هستند و از فیلتر ذهن هنرمند عبور کردهاند یا فیلمهایی که تلاش میکنند به ذهن خسته مخاطب استراحت بدهند تا کمی از رخوت فاصله بگیرد. در اوضاع و احوال تلخ اجتماع نمود این گونه دوم را بیشتر در فیلمهای طنز میبینیم. خانوادهای به سینما آمدهاند و حتی شاید پدر خانواده پول بلیت را با حساب و کتاب خریده باشد اما آمدهاند که کمی فاصله بگیرند از آنچه آنها را عبوس کرده یا بیحوصله، آنچه آنها را سرد کرده یا ناامید. این است که عدهای از فیلمسازان ترجیح میدهند وارد صحنه شوند و بگویند دنیا بر یک مدار نخواهد چرخید و وعده تغییر و بهبود میدهند. میگویند باید با هم باشیم و همه به افقی چشم داشته باشیم که بزودی روزهای روشنتر را در آن خواهیم دید.همان کاری که پدر در فیلم زندگی زیباست برای پسرش انجام میدهد. شرایط موجود را بهگونهای دیگر برای پسرش بازتعریف میکند و پسر به لطف لطافت و عشق و رؤیاپردازی پدر، متوجه واقعیت تلخ پیرامون خود نیست و درنتیجه راحتتر میتواند به زندگی بپردازد و این درحالی است که در آن شرایط عدهای فقط بهدنبال زنده ماندن هستند.
حالا که مصداقی حرف زدیم بد نیست اشارهای کنم به سه نمونه دیگر در تاریخ سینما البته همه از یک کارگردان: فرانک دارابونت و همه اقتباسهایی از یک رماننویس: استیفن کینگ. مهمترین آنها «رهایی از شائوشنگ» است که یکی از شاخصترین نمونههای تبیین مفهوم امید در سینماست و درست در مقابل آن فیلم مه قرار گرفته که به مخاطب میگوید در ناامیدی بسی امید است و بهگونهای در داستان میبینیم که کار از کار گذشته است، بهشکلی تراژیک و غمبار. آن سومی هم «دالان سبز» است که گرچه بیشتر از ایمان و باور میگوید ولی مگر میشود رگههای امید، تخیل و رؤیا را در آن ندید. حالا اینکه بعضی میگویند «دالان سبز» سانتی مانتال را کاری ندارم. من میخواستم از آنها بهعنوان یک سهگانه نام ببرم که بردم، بگذریم.
مصیبتی که در فیلم مه بر سر مردم وارد شده یعنی «هجوم» موجودات فرازمینی، این روزها در قالب یک ویروس ریزهمیزه در ما نفوذ کرده. کرونا از خارج زمین نیامده، فرازمینی نیست بلکه محصول فعالیت خود ماست. دلیل بلایی که بر سر بشر نازل شده خود بشر است. کرونا عدهای از انسانهای دوستداشتنی اطرافمان را از ما گرفته، از هنرمندان و ورزشکارانی که سنی هم نداشتهاند تا ترک جهان کنند و این مرگهای هی به هی در یک سال گذشته و این استرس و نگرانی در احتمال مبتلا شدن یا بدتر از آن از دست دادن عزیزانمان ما را بیشتر افسرده کرده است. در چنین شرایطی است که من بهعنوان یک فیلمساز از خودم میپرسم بهتر است (در اینجا از کلمه وظیفه استفاده نمیکنم) روی چطور سوژههایی کار کنم؟ وقایع اطراف خودم را نشان بدهم؟ یک وقایعنگر واقعنگر باشم یا دست به دامان رؤیا شوم و در خیال خود کاری کنم تا ذرهای حال این جماعت بهتر شود. ایدهآل شاید این باشد که واقعیت را از فیلتر ذهن رؤیابین خود عبور دهم و تبدیل کنم به نیرویی امیدبخش. چرا که نه؟ این گونهای از نگرش است که شاید این روزها بیشتر به آن نیاز داشته باشیم. حتی اگر چاشنی رؤیای آن بیشتر باشد. کمی که پیشتر میروم میبینم نه تنها میتوان رؤیاپردازی کرد که اصلاً گاهی نیاز داریم خود را در این عالم امیدبخش غرق کنیم.
روزی از «فدریکو فلینی» میپرسند آرزوی ساختن چه فیلمی را داری؟ و او در جوابی کوتاه و عمیق میگوید: «دوست دارم زندگی یک پرنده را تبدیل به فیلم کنم.» در این روزگار اگر رؤیایی برای شرایط بهتر نداشته باشیم، اگر سرمان فقط توی آمار کشتههای کرونا باشد، اگر نگاهمان به آنطرف دنیا باشد که امروز ما را از چه چیزی میخواهند محروم کنند، اگر... زودتر خودمان را از پا در میآوریم. مثل کسی که از ارتفاعی میافتد و قبل از برخورد با زمین از شدت ترس سکته میکند بدون اینکه رؤیایی داشته باشد، بدون اینکه فکر کند شاید قرار است پیش از برخورد با زمین روی تلی از پنبه فرود بیاید، شاید. شاید او آنقدر بختبرگشتگی داشته که فرصت پرداختن به رؤیایش را نداشته. فکر سقوط تمام وجودش را محصور کرده. ولی آیا برای ما هم اینگونه است؟ ما هم فرصتی نداریم که به رؤیاهایمان فکر کنیم؟ کمی به خودمان امید بدهیم؟
این روزها کار من این است، دنبال سوژههایی میگردم که زندگی را برای من زنده نگه دارد، نه اینکه فقط مرا. انسانهایی را جستوجو میکنم که به زیستن در همین شرایط هم مفهوم تازهای ببخشند. انسانهایی که دست از رؤیاپردازی نمیکشند و عطر و بذر امیدواری را توی هوا و روی زمین میپاشند.
کمی مانده به پایان سال اهل هنر در گپهایی کوتاه از رؤیاهایشان گفتهاند
کیمیا سماوات / خبرنگار
او در دو صفحه پیش رو از رؤیای اهالی فرهنگ و هنر پرسیده است
شاید بسیاری در خلوت و جلوت این یکسال گذشته این سؤال را بسیار از خودشان پرسیدهاند که تکلیف روزهایی که خواهد آمد چیست و تا کجا این رنجوریها ادامه خواهد داشت. پرسندگان این سؤالات، پاسخهایی برای آن حتماً داشته و دارند و همین که چشم میبندند و یا جایی به چیزی، گیرم که هیچچیزی، خیره میشوند محو تصویری میشوند از جهانی بهتر که شاید هیچ کدام از این تلخیها یا راه ورودی به آن ندارد یا چارهای دارند تا اینهمه لااقل تلخ نباشند. این همان چیزیست که قرنهاست خواستند تعبیر و تفسیرش کنند و هر کدام از فیلسوفان و نظریهپردازان روانشناسی و روانکاوی، مثل تکهای از حقیقت، گوشهای از آن را درک کردند و دربارهاش گفتند و نوشتند. اینهمان وجه خلاقه ذهن آدمی است که زندگی را تحمل کردنیتر میکند و پیشنهادهایی برای آن دارد. پیشنهادهایی که روزگاری شاید خنده را بر لب بسیاری آورد و روزگاری دیگر واقعیتی را روبهرویشان نهاد. نامش رؤیاست اینکه مینویسیم و البته به گفت نمیآید. چیزی که سخت میشود دربارهاش حرف زد و بسیار میشود به آن خیره شد. گاهی حتی آدمهایی اینطور فکر کردهاند که زندگی، فرصتی است در ستایش رؤیا و رؤیابافیهای خلاقانه که تجلی پیدا کرد و عملی شد. پس ما حق داریم در سختیهای این روزگار تیز و برنده، به دامن رؤیا پناه ببریم. رؤیایی که تصویر پشت تصویر میسازد و آدم را میبرد به خیالها و باورهایی که آرزویش را دارد و چه بسا که آرزو، اتفاق است. اهل فرهنگ و هنر در گپهای کوتاه پیش رو از رؤیاهایشان نوشتهاند و از رؤیا... کوتاه مثل رؤیا.
ذهنها را باید شست
علیرضا خمسه بازیگر
رؤیای من و رؤیای جهان هنر، هنرمندان و شاعران و همه مردم، جهانی است عاری از کینه، فقر، نفاق، پلشتی و زشتی، غم. رؤیای جهان هنر، رؤیایی است پر از زیبایی، عشق، مهر، صلح، روشنایی، شادی و امیدواری. ما حق نداریم رؤیاهایمان را از دست بدهیم. ذهنی که رؤیابافی نکند، افسرده است. ذهنها را باید شست، چشمها را باید شست و سرشار از رؤیا کرد. ما در هیچ مقطعی از زندگی فردی و اجتماعی حق نداریم دست از رؤیابافی بکشیم. تمام معلمهایی که داشتهام، تمام عشقها و زیباییهایی که تجربه کردم، رؤیابافی را به من یاد دادهاند. خوشبختانه کارنامه فردی من پر از افراد و اتفاقهایی است که هرکدام از آنها در نقشهای متفاوت مثلاً دوست یا همراه، موجب رؤیابافی شدهاند. ما باید هر روز رؤیابافی کرده و از ناامیدی و غم پرهیز کنیم. آدمی به رؤیا زنده است و چه بهتر که این رؤیاها شامل عشق و مهربانی و زیبایی باشد. نباید اجازه دهیم مشکلات موجود ما را خلع سلاح کنند و شادی را از ما بگیرند. جامعه هنری همیشه کوشیده ذهنها را رؤیاباف و امیدوار کند و این روند باید ادامه یابد. آدمی که رؤیابافی نکند مانند کسی است که زندگی نمیکند بنابراین رؤیابافی همچون زندگی دارای اهمیت بسیار است و نباید از آن چشمپوشی کرد.
هنر شکلی از بودن است
مهرداد اسکویی مستندساز
من اصولاً زمان زیادی را به مطالعه تاریخ، ادبیات و فرهنگ اختصاص میدهم و راستش رؤیا و هدف دوری ندارم. هر شب خودم را میکشم و صبحها، زنده میکنم. وقتی این چنین زندگی میکنم باعث میشود قدر روزهایم را بدانم و هر روز صبح که بلند میشوم، میتوانم برای همان روز برنامهریزی کنم. شاید هرچه میگذرد این طرز تفکر پررنگتر میشود؛ دیگر رؤیای ماشین و خانه و جایزههای بزرگ را در سر نمیپرورانم اما هر روز برای همان روز برنامهریزی میکنم. مثلاً دوتا کتاب دارم که یکی در صحافی و دیگری در صفحهبندی است، همه این کارها روزمرگی من است که معنای بودنم را شکل میدهند. هنر، رؤیا نه بلکه شکلی از بودن من است. اگر از رؤیای جمعی بگویم باید اشاره کنم که این روزها آدمها بشدت غمگین هستند و دلشان برای دورهم جمع شدن تنگ است. معتقدم که باید در موقعیتهای بحرانی خودمان را با محیط سازگار کنیم و با مشکلات بجنگیم مثلاً من دائماً ذهنم را درگیر کارهایی میکنم که بدانم برای جامعه و فرهنگ ایران مفید است. کرونا یک جنگ خاموش است و ما باید هر روز بجنگیم؛ وقتی درگیر گردباد میشویم دلمان میخواهد کمی نفس بکشیم؛ اهداف، نزدیک میشوند و هدفهای دور و رؤیاها رمانتیک و کمرنگ میشوند برای همین است که سعی می کنم رؤیاهایم را نزدیک نگه دارم. رؤیاهای من روزهای نزدیکم را شکل میدهند.
اگه رؤیاهات رو از دست بدی...
مهدی غبرایی مترجم
رؤیای من این است که کرونا از میان ما برود و از حبس خانگی دربیاییم. بزرگان شعر و ادب درباره رؤیا سخنان بسیاری گفتهاند مانند شعری که شاملو ترجمه کرده که با آن صدای گرمش در آن میگوید: «اگر رؤیاهایت را از دست بدهی زمین مانند برهوت میشود.» رؤیابافی نه اما رؤیا ساختن برای هموار کردن راه زندگی لازم و مفید است و همیشه ارغوانی بوده برای بشر و همیشه ضروری است و هیچ گریزی از آن نیست، نمیشود برای آن حد و مرز تعیین کرد. از رؤیاست که هنر نشأت میگیرد. بسیاری از نویسندگان دنیا برای من تداعی یک رؤیااند. اخیراً با نویسندگان بزرگ آفریقایی آشنا شدم که مشغول ترجمه آثارشان هستم یکی از آن ها بهنام «میاکوتو» که یک رمان از او منتشر شده و رمان دیگری در دست چاپ دارم و دیگری «اگوالوسا» که سه تا رمان از او ترجمه و منتشر کرده ام. اینها اولین کسانی هستند که چون از نزدیک با آنها سر و کار داشتم و آثار آنان را ترجمه کردم، برای من تداعیکننده رؤیا هستند. کسان دیگری هم هستند از جمله فاکنر و همینگوی و... همه اینها برای من تداعی رؤیا و باعث رؤیاپردازیاند. رؤیا زمانی خوب است که در زندگی حقیقی به تحقق برسد نه رؤیایی که صرفاً رؤیا باقی بماند. ما باید از بزرگان ادب و هنر کمک بگیریم و در رؤیاپردازیهایمان از آن استفاده کنیم.
رؤیا در حصر نمیماند
فرزین محدث بازیگر سینما و تئاتر
بهخاطر میآورم استاد کیارستمی میگفت ذهن همیشه میتواند رؤیاپردازی کند، یعنی ذهن هیچوقت زندانی و محصور نیست و میتواند به هرکجا که دلش میخواهد سفر کند. تنها چیزی را که از انسان نمیتوان گرفت رؤیاپردازی است. آدمها میتوانند با خیالبافی هرکاری که میخواهند انجام دهند، کارهایی که ممکن است در زندگی روزمره به آن دسترسی پیدا نکنند و جاهایی که نتوانند به آن بروند یا با آدمهایی ملاقات کنند که ممکن است در زندگی عادی مقدور نباشد. رؤیاپردازی جزو ویژگیهای انسان است. اگر رؤیا را از انسان بگیرند ممکن است دیگر نتواند دست به خلاقیت و اختراع بزند. زمانی بود که انسان رؤیای سفر به ماه را داشت که امروزه قابل انجام است؛ زمانی رؤیای انسان زندگی در سیارات دیگر بود که حالا انسان معاصر میتواند به مریخ برود و شاید مدتی هم در آنجا زندگی کند. البته ما نمیتوانیم فقط در رؤیا زندگی کنیم و واقعیت زندگی را نبینیم. اگر رؤیاپردازی به ما کمک کند که بتوانیم مشکلات را حل کنیم و با آرامش از آن رد شویم، میتواند رؤیای مفیدی باشد اما اگر صرفاً خیال باشد جای پیشرفت ندارد و انسانی که فقط خیالباف است هیچوقت رشد نمیکند. رؤیای من دل خوش، آسایش، آرامش و حال خوب از نظر اقتصادی و اجتماعی برای مردم کشورم است و دوست دارم مردم سرزمینم ایران، به چیزی که استحقاق آن را دارند یعنی حال خوش برسند.
رؤیابافی به مثابه تسلی
ساناز بیان بازیگر تئاتر
این روزها حال دلمان خوب نیست و نمیتوان به راحتی امیدوار و شاد بود و همه خوب میدانیم که آسیب بسیار زیادی بهدلیل کرونا به مردم و جامعه وارد شده است. خیلیها ممکن است به سختی و در ناامیدی و باگرفتاری و بیماری شب را به صبح برسانند و زندگی کردن برای همه سخت شده و آینده انگار پُر از هیچ شده اما نمیشود ناامید بود و به معجزه و رؤیا دل خوش نداشت. پس امیدوارم معجزهای اتفاق بیفتد که دیگر نگوییم دریغ از پارسال. هرچند باید بابت چیزهایی که داریم حتی اگر سقفی ساده و استیجاری است، شکرگزار باشیم. سلامتی نعمت بزرگی است که این روزها بیش از پیش در معرض خطر قرار گرفته و باید بیشتر مراقب بود. ذهنی میتواند رؤیابافی کند که حالش خوب باشد و اگر امیدواری و حال خوب وجود نداشته باشد، رؤیابافی هم کمرنگ میشود. گاهی وقتها بخشی از زندگی بر پایه رؤیا میگذرد برای همین است که میگویم رؤیابافی نباید از دست برود. رؤیا همیشه تسلیبخش زمانهایی است که در گرداب ناامیدی دست و پنجه نرم میکنیم برای همین باید سعی کرد که بیشتر رؤیابافت و برای رسیدن به رؤیاها تلاش بیشتری کرد. رؤیاها میتوانند فردی یا جمعی باشند، برای تحقق رؤیاهای جمعی همه باید دست به دست هم دهیم و کنار هم بهسمت آینده بهتر پیش برویم.
رؤیای کودکیام کجاست؟
رضا فیاضی نویسنده و بازیگر
جمله بیگانهای نیست ،اما آرزوی من دیدن شادی همیشگی بچههاست. فکر میکنم این بچهها هستند که میتوانند جامعه را بسازند. امید ما به جوانانی است که جامعه بهدست آنان میافتد. رؤیای من بالندگی بچههاست. چه بچههای ایران و چه بچههای جهان. رؤیا جزو لاینفک بشری است. من با رؤیای کودکیام زندگی میکنم. شعری را اینجا میآورم که در کتاب «بانوی نیلوفری» چاپ شده است: «رؤیای کودکیام کجاست؟ / در خواب کدام مسافر خسته میگذرد این خیال سبز / مادرم شقایق نیمشبی بر لب تبدار مردی مرده رویید/ مردی چنان عاشق که آبی چشمانش نوشگاه پرندگان بود/ رؤیای کودکیام کجاست/ در بستر تنهایی کدام بانوی عاشق که از جانش خواب خدا را هم آشفته میکند/ رؤیای کودکیام کجاست.» انسان بدون رؤیا یک جسد است و خالی از هرچیز است؛ به کودکی کردن بچهها نگاه کنیم تا متوجه شویم که آنها چگونه با رؤیایشان زندگی میکنند. با شخصیتهای خیالی که دوست دارند حرف میزنند، بازی میکنند و با آنها ارتباط برقرار میکنند. رؤیای بشر هم همینطور ساخته شده است و تمام سفینههایی که به فضا رفتند یا حتی پیش از آن تمام پیشرفت و تکنولوژی بشری از همین رؤیاپردازی آدمی به تحقق رسیده است. انسان بیرؤیا، انسان مرده است و ما همیشه باید رؤیاپروری کنیم و دست از امید و آرزوهایمان برنداریم.
که آید بهار...
اسماعیل آذر استاد دانشگاه
چند وقت پیش شعری از «هانری لانگلوا»ترجمه کردم که این یادداشت را هم نقل به مضمون با آن شروع میکنم: سربازی در جنگ زخم شمشیر میخورد و به دیواری تکیه میدهد که ناگهان فرشته مرگ را میبیند. به او میگوید تو قدرت داری هرکاری که میخواهی در حق من بکنی اما من تسلیم تو نمیشوم. اگر انسانها تسلیم ناملایمات پیرامون خود نشوند و در وجود خودشان بایستند و خودشان، خودشان را شکست ندهند، هیچ چیز در این عالم نمیتواند انسان را شکست دهد. همه رؤیاهای انسانهای شکست خورده درهم میریزد، زمانی انسان بیرؤیا، بیآرزو و امید است که در درون خود شکست خورده باشد. حدیث نفس انسانهایی را که به کرونا دچار شدهاند را خواندهام و آن دسته از افرادی که در مبارزه با کرونا او را شکست داده اند؛ با خود فکر میکنم کسی میتواند رؤیاپردازی کند که وجهی محکم از خویشتنِ خویش در درونش داشته باشد و این دژ درونی انسان است که نمیگذارد رؤیای نامطلوبی در ذهنش شکل بگیرد و همین است که میگویم رؤیاپردازی باید به قدر وسعت انسانها باشد. مولوی میگوید: آرزو میخواه لیک اندازه خواه؛ اینجا میتوانیم آرزو را معادل رؤیا فرض کنیم. گمان میکنم هرچیزی را که انسان درباره آن رؤیاپردازی کند میتواند به واقعیت برساند. به قول صائب: «میتوان رفت به یک چشم پریدن تا مصر / بوی پیراهن اگر قافله سالار شود» باور دارم تا زمانی که ما بترسیم و اندیشه را خرج زندگیمان نکنیم به رؤیاهایمان نمیرسیم، همانگونه که در قرآن مجید هم آمده «اَفَلاَ تَعْقِلُونَ، تَذَکرُونَ، تَتَفَکرُونَ» بزرگترین نعمت انسان اندیشیدن است و اگر اندیشیدن را در خود گم کنیم همه چیز را گم کردهایم. پس این شعر را زمزمه کنیم که «که آید بهار و پیراهنِ بیشه نو شود»
خیال میبافم و مینویسم
داوود فتحعلی بیگی کارگردان تئاتر
من این روزها مشغول نوشتن نمایشنامهای هستم و همیشه هم رؤیاهای زیادی برای نمایشنامههایم دارم؛ بهطور همزمان چند کار در دست دارم و بههمین خاطر برای هرکدام رؤیاهای متفاوتی به ذهنم میرسد،البته بهتر است نامش را خیالبافی بگذاریم. من خیالاتی را میبافم و از این طریق به فضای نمایشنامه و حال و هوای شخصیتها نزدیک میشوم و بعد آنها را روی کاغذ میآورم و پر و بال میدهم وبعد هربار که روی کاغذ میآورم چیزهای جدیدی به ذهنم میرسد که خود موجب خیالبافیهای جدید است؛ اگر یک نویسنده نتواند خیالبافی کند، نمیتواند داستان بنویسد. ممکن است مبنای اصلی داستان الهام گرفته از طبیعت و محیط اطراف باشد، اما طبیعتاً نویسنده با رؤیابافیهای خود در آن دخل و تصرف میکند و وارد خیالبافی میشود. رؤیای جمعی و اجتماعی من، همزیستی مسالمتآمیز مردم با رفتن ویروس کرونا کنار هم است؛ برای هر شخص، چیزهای زیادی تداعیکننده رؤیا هستند، بستگی دارد که مقصود از رؤیا خاطره باشد یا چیز دیگر. اگر مقصود خاطره باشد با دیدن تمام عزیزان آن خاطرهها زنده میشوند، اما گاهی هم پیش میآید که با مطالعه بعضی آثار، چه یک جمله چه یک خبر، قصه کوتاه، کتاب تاریخی یا حتی شنیدن یک سخنرانی کوتاه از یک اندیشمند، موجب رؤیابافی در ذهن میشود و ذهن مدام رؤیابافی میکند.
حیات جعلی
آرش سنجابی کارگردان تئاتر
رومن پولانسکى در یکى از آن فیلمهای کوتاه اولیهاش، قصه پیرزنى را روایت میکند که دریک توالت عمومى شهرى کار مىکند. پیرزن در طول روز و وسط کارهای روزانهاش، گاهی روى یک صندلى مینشیند و غرق در رؤیا مىشود؛ رؤیایی که در آن پیرزن معشوقهاى دارد و همه چیز در اغراقى غریب، پاکیزه و زیباست. انگار که بخش رؤیابین ذهنش، تنها مفر و ملجأ مسلطىست که از آن محیط چندشآور جدایش میکند و او را به دنیایی دیگر میبرد؛ دنیایی که بر عکس دنیایی که در آن کار میکند، دنیایی جذاب و دلرباست. به نظر من هم نکته اساسی بین واقعیت و رؤیا همین است؛ اینکه تمام ما یک زندگى درونى هم داریم؛ آنجا که رنج روزمره را به درون مختصات رؤیا مىکشانیم و مثل پیرزنِ فیلم پولانسکى، حیاتى جعلى براى خودمان میسازیم. واژه ترکیبى رؤیاهاى جسمانى، پوچىاش در اینجا معنا مىگیرد که گاهی هیچکدام از رؤیاهامان جسمیت نمىگیرند و در سطح همان وضعیت «رؤیا» مىمانند و مىپُکند؛ براى من هم همین است، خصوصاً در این روزهایی که تجربه میکنیم. هیچوقت نباید دست از رؤیابافی برداریم. آدمی به رؤیا زنده است، نه تنها رؤیا بافی بلکه رؤیاسازی. همه تلاش و کوشش ما باید بر این مبنا باشد که رؤیایی را که در سر میپرورانیم، به واقعیت تبدیل کنیم و به سرانجام برسانیم. دنیا بدون رؤیا، تیره و تاریک میشود.
فرحناز دهقی / خبرنگار
ربکا سولنیت، جایی نوشته است: «امید یعنی در آغوش کشیدن ناشناختهها» و جایی دیگر نوشته: «مخالفان شما دوست دارند شما ناامید باشید و حتم کنید هیچ قدرتی در چنته ندارید، هیچ دلیلی برای برخاستن ندارید و باور کنید باختهاید. امید هدیهای است که نباید آن را رها کنید، قدرتی که نباید نادیده بگیریدش. اگرچه امید میتواند از رویارویی نشأت بگیرد اما رویارویی دلیل کافیای برای امید داشتن نیست. اما همیشه دلایل خوبی برای امید داشتن وجود دارد».
کنج خلوتی روی تشکچه یوگا نشسته بودم و با عرقریختن و خاراندن گاه به گاه رد نیش پشههای قرمز روی مچ پاهایم، سعی میکردم کمی به بدنم کش و قوس بدهم که نیک دیویس را ملاقات کردم. نیک مرد بدون تیشرت و ظاهراً رها از هرچیزی بود که بتازگی از روزنامهنگاری بازنشسته شده بود و با چند تا گزارش جنجالیای که برای روزنامه گاردین نوشته بود، در میان رسانهایها حسابی معروف بود. نارگیل تر و تازهای دستش بود و جرعهجرعه از آبش مینوشید. از خستگی مفرط من که شنید، توصیه کرد کتاب «امید در تاریکی» را بخوانم، کتابی که اول بهصورت مقاله در سال 2003، یعنی زمانی که در جایجای جهان صدای اعتراضات علیه جنگ عراق شنیده میشد، منتشر شده بود. او گفت، ربکا سولنیت کتاب «امید در تاریکی» را نوشته تا به فعالان و کنشگران اجتماعی کمک کند تا در زمانه پرآشوب امید خود را حفظ کنند. خوشبختانه این توصیه از آنهایی بود که جدیاش گرفتم و کتاب را خواندم.
بعد از آنکه سولنیت مقاله امید در تاریکی را نوشت، موج موفقیتی که به سمتش شتافت، او را به این فکر انداخت که آن را به یک کتاب بسط دهد. از سال 2003 تاکنون او دو بار روی این کتاب ویرایش انجام داده و هر بار بخشی از بازتابها و مباحث صورت گرفته را منعکس کرده و نتیجه کتابی شده که چکیده فصل به فصل به پیش میرود. یکی از وجوه لذتبخش کتاب سولنیت این است که او بارها و به دفعات حتی گاه مبهم و نامشخص از جنبشهای جهانی اکتیویسم در جهان نمونه میآورد. سولنیت تحقیقات مفصلی درباره نمونههای جنبشها و کمپینهای جهانی انجام داده و این باعث شده جذابیت کتاب دو چندان شود. این ویژگی باعث ایجاد پایه و اساس ساختار کار او شده و نشان میدهد چگونه جان کلام خود را به سوی امید سوق میدهد.
یکی از چالشهای بالقوه برای سخن گفتن درباره امید براساس نمونههای موفق و منجر شده به تغییرات اجتماعی، این است که از سوی دیگر، نمونههای متعدد دیگری مانند پیروزی دونالد ترامپ هم وجود دارد. برای هر نمونه مثالی از امید که براساس پیروزی شکل گرفته، نمونهای از شکست کمپینها هم به چشم میآید. استفاده از شکستها و پیروزیها برای طرح بحث میتوانست به سادگی باعث نابودی ایده اولیه این کتاب شود، اما سولنیت به وضوح توانسته این نگرانیها را بکاهد و از نمونههای کمپینها و کنشهایی استفاده کند که همه ما امیدوارانه به آنها دل بستهایم؛ نتیجه کار سولنیت درخشان شده است. او در این کتاب از محدودیتهای متعددی صحبت میکند که در کمپینها وجود دارد و توانسته این ساختار را دستهبندی کند. خواندن این کتاب باعث میشود آگاهی بیشتری درباره برخی چالشها برای امیدواری اعم از شخصی و مرتبط با کمپینها پیدا کنیم. همچنین، کتاب سولنیت میتواند ابزاری برای خودسنجی اکتیویستها باشد زیرا خواننده را وا میدارد که از خود بپرسد چه موانعی بر سر راهشان وجود دارد تا از نقطه نظر امیدوارکنندهتری به دنیا نگاه کنند؟ اما سولنیت به این هم اکتفا نکرده، او در این کتاب درباره امید به تغییر در جامعه جهانی سخن میگوید، از مبارزات مردم با ظلم و زور میگوید و حتی از بهار عربی مثال میآورد تا نشان بدهد مردم جهان مصرانه بهدنبال بهبود و تغییر هستند و این باعث امیدواری همه ماست.
این مورخ، عینک تاریخنگارانه، جامعهشناسانه و انسانشناسانهاش را به چشم زده تا در این کتاب خواننده را به تفسیری عمیقتر از وقایع دنیا دعوت کند و در نهایت به نتیجه برسد که دنیا در حال بهتر شدن است: «تصوراتی که در آغاز وقیحانه یا مسخره یا افراطی فرض میشدند، کمکم به چیزی بدل میشوند که مردم گمان میکنند از ازل به آنها معتقد بودهاند. چگونگی رخ دادن این تغییر به ندرت در خاطر میماند، تا حدی به این دلیل که افشاگر است؛ به جریان اصلی یادآوری میکند که مثلاً زمانی دیوانهوار نژادپرست بوده و حالا دیگر این طور نیست؛ یادآوری میکند که قدرت از سایهها و حاشیهها میآید، که امید ما در تاریکی کنارهها جا دارد نه در روشنی خیرهکننده صحنه مرکزی. امید ما و بیشتر اوقات قدرت ما».
اگرچه این کتاب کاستی هم دارد و خطاهایی دارد که حق هر نویسنده و کتابی است. سولنیت در مقاله و کتاب از مقایسه استفاده کرده تا مخاطب را به دل فصلها و موضوعات مختلف ببرد. من این تلاش را ستایش میکنم اما از سوی دیگر پیچ و خم این شباهتها من را کمی خسته کرد. به جای اینکه در این کتاب از نمونههای واضح و روشن امید در اطراف همه ما سخن گفته شود، حتی در همسایگیمان، سولنیت به سراغ قیاسهای وسیعی از پرواز پلیکان در نزدیکی خانهاش رفته و چند داستان الهامبخش را به هم پیوند داده است. شاید برخی خوانندگان آن را هوشمندانه بدانند اما به نظر من این باعث شده از وضوح و مرتبط بودن بحث کاسته شود که این نکته بسیار بااهمیتی است.
در نهایت اینکه این کتاب آگاهانه برای اکتیویستها و گروههای چپ نوشته شده است. اگرچه او تلاش کرده با نمونه آوردن از مثالهای گسترده از جمله حملات 11 سپتامبر به مرکز تجارت جهانی نیویورک، بحث خود را گسترش دهد اما باز هم بیشتر مثالها و بازتابها به چپ اختصاص دارد. البته نمیتوان گفت که اشخاص دیگر با دیدگاههای محافظهکارانهتر از این کتاب لذت نخواهند برد، اما سولنیت با اتخاذ این موضع، آگاهانه مخاطب اصلی خود را گروههای چپگرا قرار داده است. او هوشمندانه به نوشتن کتابی دست زده که عمیقاً مخاطب را مشتاق میکند امیدوار باشد و افسار امیدش را خود به دست بگیرد. با یادآوری بسیاری از کمپینها و نتایج درخشانشان، او مخاطب را تشویق میکند از رؤیاهایش دست نکشد و در زمانهای که رؤیا قدرتمندتر از همیشه تلقی میشود، او امید را اکسیر حیات میداند. باید هرچه زودتر به نیک ایمیلی بزنم و بابت معرفی این کتاب از او تشکر کنم، راستش فکر میکنم به او یک نارگیل بدهکارم.
مت راس
چند سطر درباره اینکه چرا داشتن رؤیا، مثل نان شب واجب است
ابراهیم افشار / روزنامه نگار
گفته بود «رؤیاهایت را باد ترانهای میخواند» اما باد هم برای ما مضایقه کرد. انسان بیرؤیا چیزی مثل مرد بینان است که نان نیز نوعی رؤیاست و رؤیا نیز البته نوعی نان است. برای سق زدن در شبهای بیکسی و نمردن. رؤیاهای سقزده اما زیادند. به تعداد هر انسانی که در قبرستانها نفس میکشند؛ به تعداد مردههای بیگور و گورهای بیمرده.
هرگز باور نمیکنم آدمی بدون رؤیاهایش و بیگذر از درههای عمیق محرومیتها و محدودیتها به موجوداتی شبیه شجریان یا دولتآبادی، فرهاد مهراد یا حسین توفیق، سهراب شهیدثالث یا عباس گاوصدا، عمران صلاحی یا قوللرآغاسی، آن هم به این درجه از خلاقیت و رهایی برسد. هرگاه صحنه اولین مراجعه شجر به رادیو تهران را مرور میکنم که چگونه او را بیرحمانه سردوانده و سرش را به سنگ زدند و او تنها در سایه مقاومت و دلداریهای رفیقش دوام آورد باورم میشود که بیشتر جوانهای امروز با دیدن آن همه تبعیض و بیتفاوتی و قدرت دککنندگی اساتید زغنبوتی، صدبار راه خود رها کرده و سر به بیابان میگذاشتند. استعدادهایشان را خفه کرده و کنار جویها و سیخوسنگها جان میدادند.
هیچوقت باور نمیکنم آقای توفیق با آنهمه مصیبت در انتشار توفیق، تبدیل به رسانه شماره یک تاریخ طنز ایران شود و به عشق همان طنزآلودگی، تبعیدش به قلعه فلکالافلاک را تاب بیاورد. در آن دفتر کوچک کوچه برلن که نبض شاعران و طنازان و کاریکاتوریستهای ایران میتپید فقط در سایه رؤیاسازی بود که میتوانستند دنیا را از تفکرات خیامی لبریز کنند و تاب بیاورند. لابد آن شماره از توفیق در دوره سوم حیاتش یادتان هست که در اسفند 50 در شماره آخرش طرح جلد احمد عربانی را زد و آخرین گلوله خودکشی رسانهایاش بر سینه فراخ خود نشست. او طرحی از در مجلس کشیده بود که در آن، شیرهای سنگی مجلس داشتند کاه میریختند روی سر وکلا؛ و وکلا سینهزنان میگفتند: «آقا سرور ما، آقا تاج سر ما، اگر آقا نباشه، پس خاک بر سر ما!» همچنین باور نمیکنم عمران صلاحی عزیز با آنهمه محدودیتها و محرومیتها و بدون کارخانه رؤیاسازیاش تبدیل به آن شاعر طناز نازنین شود. نوه شیرین ننهلیلا در سالهای اول دهه شصت در خانه انتهای جهانی من تعریف میکرد که در روزگار نونهالیاش که در میدان بهداری راهآهن تهران در مغازه جگرکی عمواوغلیاش کار میکرد -کباب باد میزد و بشقاب میشست و گهگاه هم روی چرخدستی حمالها شعری برای پاپتیها میخواند - یکی از تفریحاتش جویگردی بود. مثل بسیاری از کودکان آن نسل. طلاییترین روزش وقتی ساخته میشد که در هر جویی تکهروزنامهای پیدا میکرد. انگاری که گنج سلیمون یافته است. لجنهای روزنامه را پاک میکرد و میخواند. از قضا در همین جویگردیهایش بود که یک بار وقتی روزنامهای گلآلود پیدا میکند گوشه آن، تیکهای چاپ شده از فرم درخواست همکاری با روزنامه توفیق را میبیند. عیمران وقتی شعر «من بچه جوادیهام و آهای کاکا» را به همراه کاریکاتوری خامدستانه برای حسینآقا توفیق میفرستد هرگز باورش نمیشده که یک روز حسینآقا برایش نامهای بنویسد و نهیب بزند که «زود بیا اینجا که کارت داریم.» چنین است که غولبچهها به پست غولها میخورند و ادبیات طنزآلود یک سرزمین شکاف برمیدارد.
هیچوقت باور نمیکنم ساموئل خاچیکیان با آنهمه قحطی امکانات آنهمه اثر رؤیاپرورانه بسازد. وقتی در آخرین ماههای زندگیاش در منزل مجیدیهاش به سراغش رفته بودم رزالین قشنگ داشت اشک میریخت و میگفت که آلزایمر امانش را بریده است اما ساموِل هنوز یادش بود که برای درآوردن یک سایه لرزان از فیلمش از چه امکانات بدوی استفاده کرده است.
هیچوقت باور نمیکنم فنیزاده عزیزم سلطان رؤیاهای شکلاتی سیاه، آنهمه روی پردههای نقرهای بدرخشد اما یکدست کت و شلوار نداشته باشد که برود جایزه سپاس بهترین بازیگر سال را روی سن بگیرد و آخرش از رفیقش قرض کند. و آخرش آرزوی دیدن مالکیت یک چاردیواری قوطیکبریتی مستقل را به گور ببرد. رؤیاها گاه چنین کوچک اما نابودکنندهاند.
هیچوقت باور نمیکنم ممد آغاجری تنها مربی نابینای جنوب بیشترین شاگرد نخبه را بپروراند. مربی رؤیاپرور گراندشاپوری آبادان که ستارههایی مثل غلامحسین مظلومی و بشاگردی و ده تای دیگر را تحویل تیم ملی فوتبال داد و خیلیهایشان هم وقت جنگ شهید شدند. قربان سوراخی چشمش بروم که از تمام مربیان جهان بیناتر بود. یک صحنه از دوران مربیگری او باید سوررئالترین تصویر عالم باشد که یکی از بچههای ذخیره تیم دارد در گوشش بازی را نود دقیقه تمام گزارش میکند و او میفهمد که در کدام دقیقه و کدام صحنه باید با روی آوردن به تعویضهایش و تغییر تاکتیکهایش برنده شود. مردی که گل خوردن و گل زدن را بو میکشید و همزمان با تمرین دادن ستارهها میگوی خشک در جیبش میریخت و وسط خستگی توی دهن پسرانش میریخت. وای بر مملکتی که از ممدآغاجری هیچ تصویری نگه نداشته باشد.
هیچوقت باور نمیکنم مرتضی کیوان، راهنما و مراد آنهمه شاعر و نویسنده غول باشد اما یک اتاق برای زندگی با عشقش پوری نداشته باشد. یا خانم منیر مهران در دهه بیست روشنفکریترین نشریه ورزشی ایران را سردبیری کند و کتابهایی درباره گرسنگی جهانی ترجمه کند که حتی عکس انداختن زنان در آتلیههای عکاسی با کتک مواجه میشد.
هیچوقت عبدالحسین نوشین پدر تئاتر مدرن ایران را باور نمیکنم با آن پیسهای پدر و مادردار، عمیقترین و روشنفکرانهترین نمایشنامهها را با کمترین امکانات روی صحنه ببرد و مالک سالن به او تیکه بیندازد که «تئاترهای شما اندازه آبریزگاه مسجد شاه درآمد ندارد، یالله بزنید به چاک» و لُرتا خانم بنشیند عین ابر بهاری گریهاش بگیرد.
هیچوقت باور نکردم و نمیکنم حسین قوللر آغاسی پدر نقاشی قهوهخانهای ایران آنقدر ندار باشد که به قهوهچیهای بهارستان التماس کند «بگذارید من اینجا در زغالدانی بخوابم ولی همه دیوارهایتان را از تابلوهای سیاوش و رستم و گردآفرید پر کنم، نهایتش روزی یکدانه دیزی هم به من بدهید.» الان هر تابلویش میلیارد میلیارد میارزد و رودابه و سودابه و اشکبوسش در تابلوهای او چشمهایی دریده دارند که انگار از آنها برف سیاه غم میریزد پایین.
هیچوقت باور نمیکردم سهراب شهیدثالث مسلول، عاشق این باشد که به مرض مرادش چخوف سلگرفته بمیرد. تصویری که سهراب از جوانیاش توی اتریش میدهد تصویری سیاه از جوانی ست که در همان حال مسلولی، شیشه میشوید، پرده میشوید و 112 پله را بُرس میکشد و ذاتالریه میکند. او که آن روزها هنوز بر و رویی داشت و خودش را مضمحل نکرده بود نزد دکتر اتریشی میرود و دکتره وقتی برای معاینه لختش میکند، میگوید وای خدایا چقدر شبیه حضرت مسیح میماند! اما سهراب از نزد دکتره ناامید برنمیگردد چون دلش فتوا میدهد که حداقلش اگر در جوانی به مرض سل میمیرد به مرض استادان خود چخوف و کافکا نابود میشود. در این دوره است که با تکیه بر کارخانه رؤیاسازیاش میگوید: «نسل ما بدون تجربه دوره جوانی، از کودکی به پیری میپریم و آدمی هم که کودکی نداشته باشد و زود پیر شود از این سه راه خارج نیست که یا نابغه میشود یا خیلی معمولی از آب درمیآید و یا خودکشی میکند.» سهراب نابغهای بود که ذره ذره خود را کشت و با کیف کوکش خود را از پا درآورد. ما عجیب شبیه همان پسره «یک اتفاق ساده» اوییم که وقتی در فستیوال تهران نمایش داده شد فرانک کاپرا گفت: «من در تمام عمرم هرگز چشمهای این بچه را فراموش نخواهم کرد.» سهراب که با فیلمنامههای قرنطینه، بلوغ، خاطرات یک عاشق، نظم، آخرین تابستان گرابه، درخت بید چخوف، اتوپیا، گیرنده ناشناس، گلهای سرخ برای آفریقا و فرزندخوانده ویرانگر، در یکجور رواقیگری غرقه بود عاشق این بود که فیلم چخوف را از روی پژوهشهایش از محل تولد او (تاگان روک) تا مکان مرگش (بادن بادن) بسازد. وقتی توصیفش از زندگی چخوف را میخواندم مو بر اندامم سیخسیخ میشد: «زن چخوف به او خیانت میکرد اما چخوف به او میگفت سگ کوچولوی من ناراحت نباش! زنش یکبار به او میگوید به من بگو این زندگی چیه؟ چخوف میگوید عین این است که از من بپرسی هویج چیه؟» سهراب که بالای چهار هزار نامه از چخوف خوانده بود درباره مرگ چخوف میگوید «او را دو مرض از پا درآورد؛ غذا باید میخورد به خاطر اینکه سل داشت، اما هر چه میخورد دفع میشد چون سرطان روده داشت.» سرطان روده در مقابل ریاهای آدمی، سگ کی باشد و بود؟
خدایا آن نهنگهای محروم اما رؤیاساز و رؤیاپرور که اگر بخواهم فقط نامشان را در این یادداشت بیاورم کل ایرانجمعه را باید سیاه و خط خطی کنم چه شکلی در آن درههای عمیق محدودیت با اتکا بر رؤیاهای شبانه توانستند ماندگارترین آثار هنری را تولید کنند؟ خدایا رؤیا نام کدام الهه عشق است؟
چند نکته درباره شاهکاری از روبرتو بنینی؛ یعنی «زندگی زیباست»
امید بلاغتی / نویسنده و منتقد
رؤیا چه وقت به کارمان میآید؟چه زمانی تنها راه نجات و رستگاری، تنها حبلالمتین باقی مانده چنگ زدن به جهان خیال و خیالبافی است؟
شاید آنجا که دیگر جان و روح و جسم آدمی تاب و توان مواجهه با واقعیت موجود را ندارد تنها رؤیا و رؤیابافی امکان دیگری از فهم زندگی را پیش رویت بگذارد. «زندگی زیباست» شاهکار سترگ سینمایی روبرتو بنینی قصه پدری است که در زندان نازیها برای زنده نگه داشتن جاشوا پسرش چنین کاری میکند. زندان را بخشی از حضور در یک مسابقه کودکانه میکند و چنین است که بر فاشیسم پیروز میشود. قصه پیروزی رؤیا بر واقعیت.
1. زندگی زیباست
نیمه اول فیلم به معنای واقعی کلمه تجسم زیبایی زندگی است. جهان پیشاجنگ جهانی دوم، ایتالیا در شهر کوچک محل زندگی گوئیدو قهرمان قصه ما، با وجود نشانههایی از ظهور فاشیسم اما سراسر زیبایی، رنگ و خیال است. گوئیدو پیشخدمت طناز و شوخ طبع یهودی، بر اساس یک سلسله اتفاق مضحک به زنی اشرافزاده برخورد میکند و آنها برخلاف تمام رسم و رسوم جاری دلباخته هم شده و زندگی شان را آغاز میکنند. دو سکانس مهم تصویر روشن قصه پریان بخش اول فیلم است. سکانس اول گوئیدو(با بازی بنینی) همراه با رفیقش در حال رانندگی هستند. ترمز ماشینش میبرد و آنها شتابان به سمت شهر کوچک شان میروند که جمعیت بزرگی به استقبال پادشاه آمده اند. گوئیدو و رفیقش و ماشین ترمز بریدهشان نقش پادشاه را بازی میکنند. مردم هورا میکشند و کف میزنند و مراسم استقبال از پادشاه به چشم برهم زدنی نابود میشود. چه چیز جاه و جلال زورکی، زور و زورگویی و آن هژمونی دروغینشان را از رسمیت میاندازد؟ طنازی و کمدی. سویه دیگری از زندگی زیباست بنینی. گوئیده و دلقک شیرین رؤیاپرداز است یک جا با رؤیا فاشیسم را شکست میدهد و جای دیگر با کمدی. برایتان آشنا نیست؟
سکانس دوم صحنهای است که گوئیدو سوار بر اسب عمویش که روی آن رنگ پاشیده و شعارهای نژادپرستانه نوشتهاند وارد جشن مجلل دورا (معشوقه گوئیدو) و خانوادهاش شده، او را سوار بر اسب کرده و میگریزند. آن جرقههای فاشیستی نیمه اول دهه 30 میلادی، قادر نیست رؤیای گوئیدو را برهم بزند. یکی از بهترین زوجهای عاشق تاریخ سینما به هم میرسند و با یک کات ساده بدون راه یافتن مخاطب به خلوت عاشقانه آنها، جاشوا متولد میشود. فرزند عشق، ساکن سرزمین رؤیاهای گوئیدو و دورا در ایتالیای سراسر رنگ و نور پیش از جنگ جهانی دوم... رؤیا همینجا تمام میشود.
2. همچون خواب شیرین، کوتاه و گذرا
کودکی جاشوا در زندگی رؤیایی با پدر و مادرش کوتاهترین بخش زندگی زیباست بنینی است. چیزی حدود ۱۵ دقیقه از کل فیلم. پسر خندان و پر از شور زندگی با پدر و مادرش به محل کارشان میرود. پدر کتابفروش است. (تأکید دیگری از بنینی برای توسل به رؤیاها در نجات آدمی) مأموران فاشیست ایتالیایی برای بازجویی چندباره گوئیدو را در کتابفروشی و جلوی چشم جاشوا بازداشت میکنند. اینجا اما اولین جایی است که گوئیدو تصمیم میگیرد به پسرکش جور دیگری قواعد فاشیسم و زورگویی را توضیح بدهد. این وضعیت چیزی نیست جز بازی ابلهانهای که بزرگسالان بازیاش میکنند. جاشوا باورش میکند و بخش دوم و کوتاهترین بخش فیلم با دستگیری و انتقال جاشوا و گوئیدو به اردوگاههای نازیها پایان مییابد. همچون خواب شیرینی که کوتاه و گذراست.
3. معصومیتی که نباید از دست برود
پدر و پسر به زندانهای مرگبار نازیها منتقل شدند. افسر خشن و وحشی نازی به داخل سلول آمده و مترجم آلمانی میخواهد تا قوانین زندان را شرح دهد. گوئیدو(بنینی) دستش را بالا میبرد تا مترجمش شود. ماجرا ساده است او میخواهد قوانین یک بازی خیالی را برای جاشوا شرح دهد. در این لحظه تاریخی دهشتناک برای گوئیدو چیزی حیاتیتر از تصویر و تصور جاشوا از زندگی نیست. او تک تک کلمات افسر نازی را به قواعد یک بازی هزار امتیازی تبدیل میکند که تهش برنده، یک تانک واقعی خواهد برد. ماجرای توسل به خیال همین است. لحظهای که تمام فریادها، دستورها، بیانیهها، مانیفستها، نظم و مشتهای آهنین را که ابزار اجرایی اش هستند به یک بازی ساده کودکانه تقلیل میدهی. گوئیدو در آن سلول نه فقط جاشوا که کل زندانیان سلولش را از آن وحشت و توحش نجات میدهد. نبوغآمیز است که این سکانس نشانمان میدهد که تمام نبرد گوئیدو و ما با فاشیسم و زورگویی و توحش بر سر زبان و کلمات و به دست گرفتن اختیار آنهاست. وقتی کلمات و آن لحن عصبی افسر نازی را به رسمیت نمیشناسد و در یک دلقک بازی هوشمند زبان و جدیت فاشیسم را از کار میاندازد. وقتی معصومیت جاشوا دست نخورده باقی میماند.
4. وقتی همه چیز تنها یک بازی است
در تمام زمانهایی که گوئیدو در معرض خشونت نازیها قرار میگیرد، در تمام زمانهایی که با زور اسلحه میخواهند مسیری را به سمت جلو حرکت کند، بخصوص در آن صحنه دلخراش پایانی که سرباز نازی او را به رگبار میبندد گوئیدو جلوی چشم جاشوا یک جوری جلوه میدهد که انگار بین او و افسرهای نازی یک شوخی و بازی کودکانه در جریان است. بازی، کمدی و خیال پسرک قصه ما را حتی در زندان نازیها نجات میدهد. جوری که حتی مسیر رفتن پدر به سمت قتلگاه برایش لذتبخش و خندهدار است. گوئیدو یک جوری قدم برمیدارد که انگار در حال اجرای یک نمایش خندهدار است. واقعاً چنین نیست؟ اگر تصور کنیم زندگی زیستن در چند پرده از یک نمایش کمدی است همهچیز جور دیگری نخواهد شد؟
5. به نام پدر
کار پدران چیست؟ پدران روزهای سخت، پدران سالهای رنج، پدران ایستاده در برابر زور، وحشت و مرگ؟ بنینی در زندگی زیباست تصویر دیگرگونهای از پدر بودن را نشانمان میدهد. پدر ریز نقش، ماجراجو، بانمک، خیالپرداز و تا حدود زیادی دیوانهای که برخلاف تصویر رایج پدر در تاریخ سینماست. پدری که کارش و تنها رسالت پدریاش در دهشتناکترین دوره تاریخ بشری حفظ و نگهداری از امکانها و شکلهای دیگر زیستن برای پسرش جاشواست. ساختن دستور زبان و قواعد تازهای از بودن و زیستن که همه چیزش را رؤیاها و شوخیها میسازند. راهی بهتر از این برای گذر یک کودک از رنجهای بزرگ و کشنده سراغ دارید؟
6. زندگی زیباست؟!
حالا و در یکی دیگر از سخت ترین و تلخترین تجربههای مشترک بشری در سراسر دنیا سؤال مهم برای فرزندانمان این است؛ زندگی زیباست؟ نجات دادن این گزاره از دل این رنج جمعی، این روزگار سیاه له شده زیر خبرهای مرگ، اضطراب بیماری و ایستادن در آستانه مدام از دست دادن وظیفه پدرانه و مادرانه ماست. راهش چیست؟ راهی که گوئیدو نشانمان داد. توسل به خیال،جهان قصهها و آخ از کمدی و طنازی. این نجاتبخشترین دارویی که بشریت کشفش کرده است.
این رسالت ماست، کمی گوئیدو وار زیستن برای جاشواهایی که میخواهند از دل این رنج ونکبت جمعی هزار امتیاز بازی زندگی را جمع کنند...
#اخبار منبع: ایران آنلاین
بیشتر...
تبلیغات
تبلیغات
مطالب مرتبط
«جیک سالیوان» مشاور امنیت ملی آمریکا با اشاره به مصوبه مجلس سنا برای کمک 26 میلیارد دلاری به رژیم صهیونیستی تصریح کرد: «کمک به اسرائیل، آن را قادر میسازد تا با حملات ایران و عوامل آن مقابله کند.»
نیم ساعت پیش
جلد روزنامه استقلال جوان پنجشنبه ۶ اردیبهشت را میبینید.
یک ربع پیش
بر اساس مطالعات اخیر افراد مسنی که دچار کمشنوایی شدیدتری هستند، بیشتر به زوال عقل مبتلا میشوند، اما احتمال ابتلا به زوال عقل در کسانی که از سمعک استفاده میکنند کمتر است.
نیم ساعت پیش
جلد روزنامه ابرار ورزشی پنجشنبه ۶ اردیبهشت را میبینید.
یک ربع پیش
جمشید یکی از پادشاهان اسطوری ایرانی است که در اسطورهها و ادبیات ایران باستان ذکر شده است. نام او در منابع مختلف ایرانی از جمله اوستا، نوشتارهای پهلوی و منابع دوران اسلامی آمده است. در اسطورههای ایرانی او به عنوان یک شخصیت با قدرت بسیار، با کارهای بزرگ و شگفتانگیز شناخته میشود.
نیم ساعت پیش
جلد روزنامه ایران ورزشی پنجشنبه ۶ اردیبهشت را میبینید.
یک ربع پیش
جلد روزنامه خبرورزشی پنجشنبه ۶ اردیبهشت را میبینید.
یک ربع پیش
بیشتر...