|
4 سال پیش
✍**نویسنده**?
قبل از خوندن به قسمت های قبلی یک سر بزن قسمت پنجم حالا دیگه خیلی وقت بود اینجا بودم راستش اینجا اون
قبل از خوندن به قسمت های قبلی یک سر بزن?
قسمت پنجم/
حالا دیگه خیلی وقت بود اینجا بودم،راستش اینجا اونطور هام که فکر میکردم ترسناک و بد نبود،اتفاقا خیلی هم قشنگ بود و حسابی بهم خوش میگذشت.
هرروز برام غذاهای جور و واجوار و خوشمزه میاوردن و منم تا تَهِ اون غذا رو در نمیاوردم دست از خوردن نمیکشیدم?
واسه همین خیلی چاق شده بودم،اونقدری که کلا تغیر شکل داده بودم و هرروز یک اندام جدید بهم اضافه میشد?
اون XX هم که هر کار منمیکردمو کپی میکرد،انگار مرجع تقلید از من بهتر پیدا نکرده بود چون پا به پای من داشت چاقال میشد?
بعضی موقع ها به سرم میزد رژیم بگیرم ولی تا وقت غذا میشد،بدو بدو میرفتم دم در مینشستم تا گارسون بیاد?
باسه همین هم روز به روز به وزنمم اضافه میشد و من فارغ از غم دنیا فقط میخوردم و میخوابیدم.
حتی یکدفعه گلاب به روتون ،تو خواب پی پی کردم و تا اومدم خودمو جمع و جور کنم، با یک بشکن XX در باز شد و چندتا کارگر با ماسک و جارو ریختن داخل و در یک چشم بهم زدنی همه جا پاکسازی شد!??
زباله ها رو هم از طریق پُلِ ارتباطی که به قصرم وصل بود(انقدر تو این مدت بهم خوش گذشته بود که اون گوی برام حکم قصرو داشت?) به بیرون فرستادن.
منم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه،خیلی خونسرد رو کردم به XX و گفتم: _ کارت عالی بود?
دیگه کم کم باورم شده بود که ملکه ام و داشتم ادای ملکه ها رو در میاوردم??
و اینگونه بود که من دیگه حتی زحمت دسشویی رفتن هم به خودم ندادم و ترجیح دادم از آپشِن های این دنیا بیشترین بهره رو ببرم??!
خلاصه کنم براتون،اونجا بهشتی بود برای خودش،برای همین هم فکر رفتن به کلی داشت از ذهنم پاک میشد،تا اینکه....
.
.
.
این داستان ادامه دارد...
?fateme
#نویسنده#جنین#اسپرم#nevisande#داستان#story#قلم#بارداری#مادر#بچه
قسمت پنجم/
حالا دیگه خیلی وقت بود اینجا بودم،راستش اینجا اونطور هام که فکر میکردم ترسناک و بد نبود،اتفاقا خیلی هم قشنگ بود و حسابی بهم خوش میگذشت.
هرروز برام غذاهای جور و واجوار و خوشمزه میاوردن و منم تا تَهِ اون غذا رو در نمیاوردم دست از خوردن نمیکشیدم?
واسه همین خیلی چاق شده بودم،اونقدری که کلا تغیر شکل داده بودم و هرروز یک اندام جدید بهم اضافه میشد?
اون XX هم که هر کار منمیکردمو کپی میکرد،انگار مرجع تقلید از من بهتر پیدا نکرده بود چون پا به پای من داشت چاقال میشد?
بعضی موقع ها به سرم میزد رژیم بگیرم ولی تا وقت غذا میشد،بدو بدو میرفتم دم در مینشستم تا گارسون بیاد?
باسه همین هم روز به روز به وزنمم اضافه میشد و من فارغ از غم دنیا فقط میخوردم و میخوابیدم.
حتی یکدفعه گلاب به روتون ،تو خواب پی پی کردم و تا اومدم خودمو جمع و جور کنم، با یک بشکن XX در باز شد و چندتا کارگر با ماسک و جارو ریختن داخل و در یک چشم بهم زدنی همه جا پاکسازی شد!??
زباله ها رو هم از طریق پُلِ ارتباطی که به قصرم وصل بود(انقدر تو این مدت بهم خوش گذشته بود که اون گوی برام حکم قصرو داشت?) به بیرون فرستادن.
منم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه،خیلی خونسرد رو کردم به XX و گفتم: _ کارت عالی بود?
دیگه کم کم باورم شده بود که ملکه ام و داشتم ادای ملکه ها رو در میاوردم??
و اینگونه بود که من دیگه حتی زحمت دسشویی رفتن هم به خودم ندادم و ترجیح دادم از آپشِن های این دنیا بیشترین بهره رو ببرم??!
خلاصه کنم براتون،اونجا بهشتی بود برای خودش،برای همین هم فکر رفتن به کلی داشت از ذهنم پاک میشد،تا اینکه....
.
.
.
این داستان ادامه دارد...
?fateme
#نویسنده#جنین#اسپرم#nevisande#داستان#story#قلم#بارداری#مادر#بچه
بیشتر...
تبلیغات