|
3 سال پیش
شبکه تی وی پلاس

غلامرضا غلامپور، پاکبان مشهدی است که کاری کرد، کارستان آن روز غلامرضای پنجاه ساله مثل هر روز در حال

غلامرضا غلامپور، پاکبان مشهدی است که کاری کرد، کارستان آن روز غلامرضای پنجاه ساله مثل هر روز در حال
غلامرضا غلامپور، پاکبان مشهدی است که کاری کرد، کارستان. آن روز غلامرضای پنجاه ساله مثل هر روز در حال جارو کردن خیابان بود، خیابانی که بیشتر ساکنانش او را می‌شناسند و با او صمیمی هستند.
اما ناگهان همهمه‌ای درون کوچه می‌پیچد و در کمرکش کوچه عده‌ای جمع می‌شوند. او کنجکاو می‌شود و به محل تجمع می‌رود و می‌فهمد خانه یکی از اهالی آتش گرفته و صدای گریه و سرفه‌های شدید کودکی از توی خانه به گوش می‌رسد. او برخلاف دیگر اهالی محل که فقط نظاره‌گر بودند، با لگد در را می‌شکند و با ازخودگذشتگی و بدون محاسبه‌گری‌های مرسوم، دل به آتش می‌زند و دقایقی بعد با دو کودک نونهال در بغل از خانه بیرون می‌آید. آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گفتگو با این پاکبان فداکاراست.
من پنج ماه است که این کوچه‌ها را جارو می‌کنم. تقریبا تمامی اهالی را می‌شناسم و آن‌ها هم مرا می‌شناسند. ساعت حدود نه صبح بود که یکی از خانم‌های همسایه از خانه بیرون آمد، فکر کنم که می‌خواست برود مهدکودک، با هم صحبتی‌کردیم، برادرش کرونا گرفته و فوت شده بود و خودش هم مبتلا شده بود که با استراحت و قرنطینه خانگی درمان شده بود. از او پرسیدم که در صورت ابتلا چه باید بخورم و چه نخورم که بعد همسایه رفت و من هم به ادامه کارم پرداختم. رفتم در انتهای کوچه و دستک پایینی را سرجارو زدم و برگشتم که گاری حمل زباله را بردارم.
آنجا بود که دیدم مردم در وسط کوچه دارند سروصدا می‌کنند و از همان دور دیدم که از خانه‌ای دود بیرون می‌زند. همیشه پیرزنی مقابل همین خانه می‌نشیند که ترسیده بود و تقاضای کمک داشت. رفتم جلو دیدم خانه همان همسایه‌ای است که به مهدکودک رفته بود. از همان پشت در صدای گریه یک بچه را شنیدم که توی خانه بود و سرفه می‌کرد. وقتی صدای گریه بچه را شنیدم دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌شود. فقط من می‌دانستم که مادرشان خانه نیست و بچه در خانه تنهاست، برای همین رفتم و دختر و برادرش را نجات دادم.
وقتی آتش‌نشانان آمدند و خطر رفع شده بود، دیدم که مادرشان هراسان از اول کوچه می‌دود و می‌آید. چون آمبولانس و آتش‌نشانی آمده بودند، دویدم جلو تا به او بگویم چیزی نشده و هول نکند. فقط می‌گفت بچه‌هایم، بچه‌هایم. گفتم ناراحت نباشید، نترسید. بچه‌هایتان صحیح و سالم آنجا نشسته‌اند. او جلو رفت و بچه‌هایش را بغل گرفت.
این کار خدا بود و در آن لحظه به من شجاعت داد، نمی‌دانم اگر دیرتر می‌رفتم چه بر سر این طفل معصوم‌ها می‌آمد.
@solomincarpet_official

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات


مطالب مرتبط