| 4 سال پیش ?داستان?

.شمع فرشته مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت دخترک به بیماری

.شمع فرشته مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت دخترک به بیماری
.
شمع فرشته?
#‌مردی که #‌همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت . #‌دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد . #‌پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی
رفت . دوستان و آشنایانش #‌خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند .
شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در #‌بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند . هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی #‌روشن بود . مرد وقتی
جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را #‌نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ،
چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو #‌خاموش است ؟
دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو #‌دلتنگ #‌می شوی ، من هم #‌غمگین می شوم .پدر در #‌حالی که #‌اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید .
#‌داستان#‌پند#‌حکایت#‌Instructive#‌story

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط