| 5 سال پیش _arefehbook_

چشم هاش برق زد گفت خبرکه...راستش عکسش رو فرستادن خیلی دوست داشتم ببینم دختر زین الدین چه شکلی است

چشم هاش برق زد گفت خبرکه...راستش عکسش رو فرستادن خیلی دوست داشتم ببینم دختر زین الدین چه شکلی است
چشم هاش برق زد.گفت :خبرکه...راستش عکسش رو فرستادن.
خیلی دوست داشتم ببینم دختر زین الدین چه شکلی است با عجله گفتم:خب بده ببینم چه شکلیه این خانم کوچولو.
گفت :خودم هنوز ندیدمش.
خورد توی ذوقم.قیافه ام را که دید گفت راستش میترسم.میترسم توی این بحبوحه ی حنگ اگه عکسش رو ببینم, محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.
نگاهش کردم,چی میتوانستم بگویم ؟گفتم :..... کتاب خاطرات شهید مهدی زین الدین
گرد اورنده :احمد جبل عاملی
#‌توکه_ان _بالا _نشستی
#‌احمد_جبل_عاملی
#‌شهید
#‌شهید_زین_الدین
#‌شهید_نشوی_میمیری
#‌شهدا
#‌شهدا_شرمنده_ایم
#‌شهدای_دفاع_مقدس
#‌شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
#‌دفاع_مقدس
#‌زین_الدین?
#‌زین_الدین
#‌خاطرات
#‌خاطرات_شهدا
#‌کتاب_خوب
#‌کتابخوانی_باهم
#‌کتاب_و_زندگی
#‌کتاب_باز
#‌کتابگردی
#‌کتاب_دوست
#‌کتاب_جالب
#‌کافه_کتاب
#‌book
#‌books?
#‌Arefeh_book

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط