|
4 سال پیش
Negin Parsa.نگين پارسا
بخش چهارم مادر یاسر مترجم کتاب بود با اینکه خونه شون فرسوده بنظر مى رسید، خونه قشنگى داشتند توش یه
بخش چهارم_مادر ياسر مترجم كتاب بود. با اينكه خونه شون فرسوده بنظر مى رسيد، خونه قشنگى داشتند. توش يه كتابخونه خيلى بزرگ بود. ديواراش پر بود از تابلوهاى زيبا و يه عالمه گلدون وسط خونه
ياسر ميگفت همه اون كتاب ها رو خونده، من خيلى خجالت مى كشيدم چون به جز كتاب هاى مدرسه،هيچوقت تو عمرم كتاب نخونده بودم. يه بار ازم پرسيد: راستى لئونارد لوپِن رو مى شناسى؟همون مردِ شاعر و خواننده. منم كه خيلى كم آورده بودم از خجالتم گفتم: آره، مى شناسم و بارها اسمش رو تو ذهنم تكرار كردم تا حفظ بشم.روز بعد، هراسون رفتم كل شهرو گشتم تا آهنگهاى لئونارد لوپِن رو پيدا كنم ولى نه كسى اونو مى شناخت، نه كسى آهنگاشو داشت. مى گفتند همچين كسى با اين اسم وجود نداره،حتما اشتباه مى كنيد.
روزها مى گذشت و موهام و ريشهام بلند و بلندتر ميشدند. راستش ديگه چاق نبودم اما سرم همچنان قرمز بود.
من و ياسر فاشيست يه پاتوقى داشتيم نزديك تئاتر شهر. يه كافه بود كه همه مشترى هاش، شبيه ياسر فاشيست بودند و البته شبيه من هم
صاحب كافه، يه كارگردان خيلى مشهور بود اما،ما هيچوقت نميديديمش تا اينكه يه عصر پاييزى، اردشير جلالى، كارگردان بزرگ سينما و تئاتر، اومد توى كافه و از لحظه اى كه نشست، چشم از چشم من برنداشت. مردى ميانسال اما خوش پوش و جذاب به نظر مى رسيد. كمى با پسرى كه از خودش جوانتر بود، آهسته صحبت كرد تا اينكه پسر، به سمت من اومد و گفت: سلام آقا، من دستيار آقاى جلالى هستم و ايشون براى فيلم جديدشون، دنبال شخصى با ويژگى هاى ظاهرى شما مى گردند. آيا پيشينه اى در زمينه هنر داريد؟
سرم گيج رفت و رنگم پريد. تا اومدم دهن باز كنم و بگم نه، ياسر فاشيست از زير ميز محكم پامو لِه كرد و به جاى من داد زد: بله،بله.. كامى جان تحليلگرِ نمايشنامه هاى كلاسيك هستند به ويژه آثار روسى.
دستيار، گُل از رخش شكفت و قرارِ روز بعد، در دفتر فيلمِ اردشير جلالى رو براى حضور من،با ياسر فاشيست هماهنگ كرد. موقع صحبت هاشون، از شدت اُفت فشار، گوشهام هوا كشيده بود و چيز زيادى نمى شنيدم..
يعنى قرار بود كمال حجت مرغى بشه ستاره سينما؟!!!! ??نگين_پارسا?#قصه#كمال#leonardcohen#leonardcohendancemetotheendoflove
ياسر ميگفت همه اون كتاب ها رو خونده، من خيلى خجالت مى كشيدم چون به جز كتاب هاى مدرسه،هيچوقت تو عمرم كتاب نخونده بودم. يه بار ازم پرسيد: راستى لئونارد لوپِن رو مى شناسى؟همون مردِ شاعر و خواننده. منم كه خيلى كم آورده بودم از خجالتم گفتم: آره، مى شناسم و بارها اسمش رو تو ذهنم تكرار كردم تا حفظ بشم.روز بعد، هراسون رفتم كل شهرو گشتم تا آهنگهاى لئونارد لوپِن رو پيدا كنم ولى نه كسى اونو مى شناخت، نه كسى آهنگاشو داشت. مى گفتند همچين كسى با اين اسم وجود نداره،حتما اشتباه مى كنيد.
روزها مى گذشت و موهام و ريشهام بلند و بلندتر ميشدند. راستش ديگه چاق نبودم اما سرم همچنان قرمز بود.
من و ياسر فاشيست يه پاتوقى داشتيم نزديك تئاتر شهر. يه كافه بود كه همه مشترى هاش، شبيه ياسر فاشيست بودند و البته شبيه من هم
صاحب كافه، يه كارگردان خيلى مشهور بود اما،ما هيچوقت نميديديمش تا اينكه يه عصر پاييزى، اردشير جلالى، كارگردان بزرگ سينما و تئاتر، اومد توى كافه و از لحظه اى كه نشست، چشم از چشم من برنداشت. مردى ميانسال اما خوش پوش و جذاب به نظر مى رسيد. كمى با پسرى كه از خودش جوانتر بود، آهسته صحبت كرد تا اينكه پسر، به سمت من اومد و گفت: سلام آقا، من دستيار آقاى جلالى هستم و ايشون براى فيلم جديدشون، دنبال شخصى با ويژگى هاى ظاهرى شما مى گردند. آيا پيشينه اى در زمينه هنر داريد؟
سرم گيج رفت و رنگم پريد. تا اومدم دهن باز كنم و بگم نه، ياسر فاشيست از زير ميز محكم پامو لِه كرد و به جاى من داد زد: بله،بله.. كامى جان تحليلگرِ نمايشنامه هاى كلاسيك هستند به ويژه آثار روسى.
دستيار، گُل از رخش شكفت و قرارِ روز بعد، در دفتر فيلمِ اردشير جلالى رو براى حضور من،با ياسر فاشيست هماهنگ كرد. موقع صحبت هاشون، از شدت اُفت فشار، گوشهام هوا كشيده بود و چيز زيادى نمى شنيدم..
يعنى قرار بود كمال حجت مرغى بشه ستاره سينما؟!!!! ??نگين_پارسا?#قصه#كمال#leonardcohen#leonardcohendancemetotheendoflove
بیشتر...
تبلیغات