| 4 سال پیش رضا رفیع

در فراق راهب که به آسمان راهی شد برای یک طنزپرداز سخت است سوگواره نوشتن...زبان خامه ندارد سر بیا

در فراق راهب که به آسمان راهی شد برای یک طنزپرداز سخت است سوگواره نوشتن...زبان خامه ندارد سر بیا
در فراق "راهب"ی که به آسمان راهی شد

برای یک طنزپرداز سخت است سوگواره نوشتن!... زبان خامه ندارد سر بیان فراق. زیاد نمی دیدمت، اما همان گاه گاه که به مناسبتی فرهنگی و اجتماعی یا در محفلی ادبی می نگریستمت، به دل می نشستی چو در دیده نقش می بستی.... برای من، زلال بودن همیشه جذاب تر از شاعر بودن بوده است. این که طرف خودش چه قدر مثل شعر و ترانه دلنشین باشد. وگرنه تا دلت بخواهد، شاعر داریم!...
آخرین بار، پائیز گذشته در کانون زمستان شده دیدمت. برگشتم به سمتت و به نشان ادب و احترام، دست بر سینه گذاشتم و به زبان بی زبانی گفتمت: دوستت دارم رفیق!.... از خودت یاد گرفته بودم که می شود هم اهل ادب درس بود و هم ادب نفس. ادبیات بی ادب، مفتش گران است. چه شاعرانی که فقط در شعر از خوبی ها می گویند. نزدیکشان که می شوی، دنیایی از تنگ نظری و حقد و حسد و کینه و کدورت و منفعت طلبی و مصلحت جویی اند. اما تو در نگاهم، هیبت و هیات یک قلندر را داشتی. همان قلندران حقیقت - که - به نیم جو نخرند، قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است.
خیلی دوست داشتم برای داوری در "قندپهلو" ازت دعوت کنم.‌ می دانستم حضورت دلنشین خواهد بود و خوش محضر. و مخاطب دوستت خواهد داشت. اما چه بگویم که قسمت نشد که نشد!...
حسرتش بر دلم ماند.
به مکان و محلی که می نشستی، به شوخی می گفتم: دیرِ راهب!...
با صفا و صمیمی بودی و لبخندت راه به دل می برد. هیچ وقت آن هیبت و هیمنه ات باعث نمی شد که درون بی پیرایه ات را از ورای محاسن ظاهرت حدس نزنم. گویی که دهها کودک درون در تو به بازی مشغول و مشعوف بودند. یکی کودکی که از نگاهش معصومیت می تراوید. یکی کودکی که دائم لبخندی ساده بر لبانش بود. یکی کودکی که شاعرانه به دنیا نگاه می کرد و لطیف. یکی کودکی که عاشق دوستی و دوستی هایش بود. یکی کودکی که دنیا و دغدغه های دنیایی برایش خیلی مهم نبود و توپ هفت جلدش مهم بود که می زد زیر هرچه سنگ روی سنگ بند بود.
باری؛ برای من شاعر بودن طرف در اولویت نیست. انسان بودن در اولویت است. و راهبِ رفیق، انسان بود...
?
بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صدایش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد...
#‌راهب
#‌شاعر
#‌طنز
#‌کرونا

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط