|
5 سال پیش
باران نیکراه | Baran Nikrah
اهلِ زدن نیستم موش رده بازی را هم هر کاری کردم نشدم راستش داشتم به این فکر می کردم
اهلِ غُر زدن نیستم
موشمُرده بازی را هم هر کاری کردم بَلَد نشدم
راستش داشتم به این فکر میکردم که چقدر، قدرِ داشتههایمان را میدانیم...
مصرعی از سعدیِ جان، به جانِ ذهنم افتاد: "ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را"
مثل حالِ این روزهای من شاید... که به گمانم اگر برگردم به روزهای بلبلزبانیام، رُسوایتان میکنم با حرفهام. حالا اما همهی کارهایم را به ناچار تعطیل کردهام، کلی وقت داشتم که لاللالی بگردم و از زیرخاکیِ خوانشهای قبلیام همین غزل را پیدا کنم.
گفتم شاید بد نباشد اینجا برایتان بگذارمش تا امروز با هم، کمی بیشتر فکر کنیم به اینکه چطور میشود قبل از "به خشک اوفتادنِ ماهیهای زندگیمان، قیمت بدانیم آب را..." .
خوانش: #باران_نیکراه
غزل: #سعدی
سهتار: #علی_مومنیان
عکس: #مجید_صفری_سخاوت
غزل:
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را! «سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
اهلِ غُر زدن نیستم
موشمُرده بازی را هم هر کاری کردم بَلَد نشدم
راستش داشتم به این فکر میکردم که چقدر، قدرِ داشتههایمان را میدانیم...
مصرعی از سعدیِ جان، به جانِ ذهنم افتاد: "ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را"
مثل حالِ این روزهای من شاید... که به گمانم اگر برگردم به روزهای بلبلزبانیام، رُسوایتان میکنم با حرفهام. حالا اما همهی کارهایم را به ناچار تعطیل کردهام، کلی وقت داشتم که لاللالی بگردم و از زیرخاکیِ خوانشهای قبلیام همین غزل را پیدا کنم.
گفتم شاید بد نباشد اینجا برایتان بگذارمش تا امروز با هم، کمی بیشتر فکر کنیم به اینکه چطور میشود قبل از "به خشک اوفتادنِ ماهیهای زندگیمان، قیمت بدانیم آب را..." .
خوانش: #باران_نیکراه
غزل: #سعدی
سهتار: #علی_مومنیان
عکس: #مجید_صفری_سخاوت
غزل:
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را! «سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
بیشتر...
تبلیغات