|
4 سال پیش
Hosna Ariamatin-حسنا آريامتين
معرفی کتاب جنگی که نجاتم داد نویسنده: کیمبرلی بروبیکر بردلی مترجم: مرضیه ورشوساز گروه سنی: بالای سال
#معرفی_کتاب
«جنگی که نجاتم داد»
نویسنده: کیمبرلی بروبیکر بردلی
مترجم: مرضیه ورشوساز
گروه سنی: بالای ۱۲ سال (رمان نوجوان)
انتشارات: پرتقال
وقتی سالها در اسارت یه پنجره باشی دیگه چه اهمیتی داره که دنیا درگیر یه جنگه. اونم جنگ جهانی دوم.آدا دختر بچهای که به خاطر ناتوانیش توی زندگی فقط تحقیر شده، یه روز یه تصمیم بزرگ میگیره. اون به همراه برادر کوچیکش سفری رو شروع می کنه تا بفهمه به دنبال رویا بودن چه شکلیه. اما جنگ، آواره گی و فقر تازه شروع شده و زندگی بوی خون و خاک
میده... .
.
بخشی از کتاب:
جمعه، صبح خیلی زود، کفشهای مام را دزدیدم.
مجبور بودم. تنها کفشهایی بود که توی خانه داشتیم. البته بهجز کفشهای قدیمی جیمی که حتی برای پای معیوبم هم کوچک بودند. کفشهای مام خیلی برایم بزرگ بود، اما جلویشان را با کاغذ پر کردم. دور پای مشکلدارم را پارچهای پیچیدم. بند کفشها را محکم بستم. کفشها حس عجیبی میدادند. اما حدس میزدم در پایم بمانند.
جیمی بهتزده نگاهم میکرد. آرام گفتم: «مجبورم بپوشم وگرنه مردم پام رو میبینن». گفت: وایسادی! راه میری!
لحظه بزرگی که منتظرش بودم همین بود اما حالا برایم مهم نبود. خیلی چیزها پیش رو داشتم. نگاه تندی به مام انداختم که روی تخت، پشت به ما، خوابیده بود و خروپف میکرد. به من افتخار میکرد؟ ابداً…
.
#کتاب #نوجوان #رمان_نوجوان #جنگ #ناتوانی #معلولیت #کودک_با_نیازهای_ویژه #کم_توانی #امید #باهم_کتاب_بخوانیم #لذت_کتابخوانی #کتاب_هایی_برای_همه #انتشارات_پرتقال
#کتابخوانی
«جنگی که نجاتم داد»
نویسنده: کیمبرلی بروبیکر بردلی
مترجم: مرضیه ورشوساز
گروه سنی: بالای ۱۲ سال (رمان نوجوان)
انتشارات: پرتقال
وقتی سالها در اسارت یه پنجره باشی دیگه چه اهمیتی داره که دنیا درگیر یه جنگه. اونم جنگ جهانی دوم.آدا دختر بچهای که به خاطر ناتوانیش توی زندگی فقط تحقیر شده، یه روز یه تصمیم بزرگ میگیره. اون به همراه برادر کوچیکش سفری رو شروع می کنه تا بفهمه به دنبال رویا بودن چه شکلیه. اما جنگ، آواره گی و فقر تازه شروع شده و زندگی بوی خون و خاک
میده... .
.
بخشی از کتاب:
جمعه، صبح خیلی زود، کفشهای مام را دزدیدم.
مجبور بودم. تنها کفشهایی بود که توی خانه داشتیم. البته بهجز کفشهای قدیمی جیمی که حتی برای پای معیوبم هم کوچک بودند. کفشهای مام خیلی برایم بزرگ بود، اما جلویشان را با کاغذ پر کردم. دور پای مشکلدارم را پارچهای پیچیدم. بند کفشها را محکم بستم. کفشها حس عجیبی میدادند. اما حدس میزدم در پایم بمانند.
جیمی بهتزده نگاهم میکرد. آرام گفتم: «مجبورم بپوشم وگرنه مردم پام رو میبینن». گفت: وایسادی! راه میری!
لحظه بزرگی که منتظرش بودم همین بود اما حالا برایم مهم نبود. خیلی چیزها پیش رو داشتم. نگاه تندی به مام انداختم که روی تخت، پشت به ما، خوابیده بود و خروپف میکرد. به من افتخار میکرد؟ ابداً…
.
#کتاب #نوجوان #رمان_نوجوان #جنگ #ناتوانی #معلولیت #کودک_با_نیازهای_ویژه #کم_توانی #امید #باهم_کتاب_بخوانیم #لذت_کتابخوانی #کتاب_هایی_برای_همه #انتشارات_پرتقال
#کتابخوانی
بیشتر...
تبلیغات