|
5 سال پیش
باران نیکراه | Baran Nikrah
عادتی دارم در غذا خوردن باید لقمه آخر رم لات باشد، یکجور که طعمش بنشیند به دهانم، چشم دلم را
عادتی دارم در غذا خوردن
باید لقمهی آخر پُرمَلات باشد، یکجور که طعمش بنشیند به دهانم، و چشم و دلم را سیر کند تا وعدهی بعد! چند روز پیش بعد از مدتها رفتیم جگرکی. چهار سیخ سَردل سفارش دادند با یک سیخ جگر. من جگر-دوستم! خسیس بود صاحب مغازه! در هر سیخ، سه تکهی کم جان گذاشته بود. سَر دل خوردم به ناچار، لقمهی آخر را اما جوری تنظیم کردم که جگر باشد. یک نصفه لیموی تازه را هم نگه داشتم زیرِ تکهای لواش تا انتها. چسبید.
پدربزرگم به فاصلهی دو هفته عمرش را داد به شما. قبراق بود. یا لااقل تا وقتی که ما متوجه خرچنگهای تنیده شده در شکمش نبودیم، سیاهچالههای زیر چشمش را نمیدیدیم. ماهِ قبلش یک پیتزا گرفته بود دستش و آمده بود خانهیمان. همیشه برای شکمش ارزش زیادی قائل بود خدابیامرز. نبودنش را باور نمیکردم. این به گمانم اولین تجربهی مرگ در عزیزانِ نزدیکم بود. در پارچهی سفید که پیچاندندش، به چالهی بتنی که بردندش همه اصرار داشتند بر دیدنش برای آخرین بار... میگفتند رسم است. دیدیم. و زار زدیم.
حالا نزدیک به چهار سال از آن زمان میگذرد، حاجآقا هنوز برایم آن جسمِ بیجانِ پیچیده شده در پارچه و برده شده به چاله و دور شده با مگس است.
چقدر دوست داشتم آن آخرینبار نبود. چقدر دوست داشتم میشد این چهارسال پیتزا به دست و خندان یادش بیفتم.
فرزندانِ نداشتهی عزیزتر از داشتههایم!
لقمهی آخر، صحنهی آخر، دیدار آخر را به هیچ قوم و رسم و بایدی نفروشید.
بگذارید پرملات باشد، یکجور که چشم و دلتان سیر شود. تصویری که جانِ مقابله با سالها دلتنگیتان را داشته باشد.
همین.
#باران_نیکراه
تکهای از مجموعهی: " #برای_فرزند_نداشته_ام "
عکس: رضا احمدزادهی نازنین @rezaahmadizade1
عادتی دارم در غذا خوردن
باید لقمهی آخر پُرمَلات باشد، یکجور که طعمش بنشیند به دهانم، و چشم و دلم را سیر کند تا وعدهی بعد! چند روز پیش بعد از مدتها رفتیم جگرکی. چهار سیخ سَردل سفارش دادند با یک سیخ جگر. من جگر-دوستم! خسیس بود صاحب مغازه! در هر سیخ، سه تکهی کم جان گذاشته بود. سَر دل خوردم به ناچار، لقمهی آخر را اما جوری تنظیم کردم که جگر باشد. یک نصفه لیموی تازه را هم نگه داشتم زیرِ تکهای لواش تا انتها. چسبید.
پدربزرگم به فاصلهی دو هفته عمرش را داد به شما. قبراق بود. یا لااقل تا وقتی که ما متوجه خرچنگهای تنیده شده در شکمش نبودیم، سیاهچالههای زیر چشمش را نمیدیدیم. ماهِ قبلش یک پیتزا گرفته بود دستش و آمده بود خانهیمان. همیشه برای شکمش ارزش زیادی قائل بود خدابیامرز. نبودنش را باور نمیکردم. این به گمانم اولین تجربهی مرگ در عزیزانِ نزدیکم بود. در پارچهی سفید که پیچاندندش، به چالهی بتنی که بردندش همه اصرار داشتند بر دیدنش برای آخرین بار... میگفتند رسم است. دیدیم. و زار زدیم.
حالا نزدیک به چهار سال از آن زمان میگذرد، حاجآقا هنوز برایم آن جسمِ بیجانِ پیچیده شده در پارچه و برده شده به چاله و دور شده با مگس است.
چقدر دوست داشتم آن آخرینبار نبود. چقدر دوست داشتم میشد این چهارسال پیتزا به دست و خندان یادش بیفتم.
فرزندانِ نداشتهی عزیزتر از داشتههایم!
لقمهی آخر، صحنهی آخر، دیدار آخر را به هیچ قوم و رسم و بایدی نفروشید.
بگذارید پرملات باشد، یکجور که چشم و دلتان سیر شود. تصویری که جانِ مقابله با سالها دلتنگیتان را داشته باشد.
همین.
#باران_نیکراه
تکهای از مجموعهی: " #برای_فرزند_نداشته_ام "
عکس: رضا احمدزادهی نازنین @rezaahmadizade1
بیشتر...
تبلیغات