|
5 سال پیش
Mazyar Fallahi

وقتی که بچه بودم ، پرواز یک بادبادک ، می بردت از بام های سحرخیزی پلک تا نارنج زار های خورشید وقتی که

وقتی که بچه بودم ، پرواز یک بادبادک ، می بردت از بام های سحرخیزی پلک تا نارنج زار های خورشید وقتی که
وقتی که بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک ،
می بردت از بام های سحرخیزی پلک تا نارنج زار های خورشید
وقتی که بچه بودم،
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد و
اشک های درشتش از پشت عینک با قرآن می آمیخت
آه آن روز های رنگین …
آه آن روزهای کوتاه…
وقتی که بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود و
جیرجیرک شب ها در خاموشی ماه آواز می خواند
وقتی که بچه بودم ،
در هر هزاران و یک شب ، یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت سرشار باشد…
آه آن روزهای رنگین…
آه آن روزهای کوتاه…
آه… آن روزهای رنگین…
آه… آن فاصله های کوتاه…
آن روزها، آدم بزرگ ها و زاغ های فراق،
اینسان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم، مردم نبودند…
آن روزها ، وقتی که من بچه بودم،
غم بود… اما…
آن روزها،
آدم بزرگ ها و زاغ های فراق ، اینسان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم، مردم نبودند
آن روزها ،
وقتی که من بچه بودم…
غم بود… اما… کم بود…
#‌فرهاد

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات


مطالب مرتبط