| 5 سال پیش رضا رفیع

بیله دیگ، بیله چغندر یکی از داستا های کتاب یکی بود یکی نبود مرحوم محمدعلی جمالزاده، بیله دیگ، بیله

بیله دیگ، بیله چغندر یکی از داستا های کتاب یکی بود یکی نبود مرحوم محمدعلی جمالزاده، بیله دیگ، بیله
!بیله دیگ، بیله چغندر

یکی از داستا‌ن‌های کتاب "یکی بود یکی نبود" مرحوم‌ محمدعلی جمالزاده، "بیله دیگ، بیله چغندر" نام دارد، که با قلم شیرین وی خواندنی است. البته اگر اینستاگرام و تلگرام و کلاً فضای مجازی ضالّه بگذارد.
در مورد ریشهٔ این ضرب‌المثل اینطور گفته‌اند که: "دو مسافر، يکی تبريزی و يکی اصفهانی، در بیان محاسن شهرهای خويش با يکديگر غلوها می‌کردند. تا آن که تبريزی گفت: در تبريز چغندرهايی به عمل می‌آيد به بزرگی کوه. به طوری که سنگ‌تراشان و کوه‌کنان با تيشه و کلنگ برای کندن آنها همت می‌کنند و آنها را قطعه قطعه کرده و به بازار برای فروش می‌فرستند!
اصفهانی هم از غلوّ عقب نماند و گفت: در شهر ما هم ديگ‌هايی می‌سازند که مسگران در آن با اسب و قاطر از اين سويش به آن سويش می‌روند!
تبريزی گفت: حرف بيهوده مزن که چنين چيزی محال است. تازه ديگ‌هايی به اين بزرگی، به چه کار خواهد آمد؟ اصفهانی خنديد و گفت: برای پختن آن چغندرهايی که در شهر شما به دست می‌آيد!...چنان چغندرهایی، چنين ديگ‌هايی را می‌طلبد؛ که گفته اند: بله ديگ، بله چغندر!" این مثل را وقتی می‌آورند که می‌خواهند بگویند«دو چیز عجیب با هم تناسب دارد» یا «نتیجهٔ یک کاری‌‌ همان است که هست و تعجبی ندارد» یا «جواب لاف و گزاف متقابلاً لاف و گزاف است».
##
با همین ذهنیت بود که به دعوت دوست خوبم آساره هداوند -- که هم بازیگر است و هم شاعر-- عازم محله قدیمی سنگلج شدم و سالنی به همین نام. زمانی در همین سالن، مجری همایشی اجتماعی بودم. روی سن بودم اما بازی نمی کردم. خودم بودم. اصل جنس!(معمولاً به سالن های اصلی تئاتر که می روم، قبلاً حداقل یک اجرا در آنجا داشته ام.در نقش قوّه مجریه منتهی!
علاوه بر خانم هداوند، استاد ارجمندم جناب "امیر پارسی" نیز در نمایش حضور داشتند. و ایضاً دو فروند اولاد ذکور دوست و سرور ارجمندم جناب "جواد انصافی" عزیز که پا جای پدر گذاشته اند و هر کدامشان هنری مردی شده اند در عرصه تئاتر. حفظهم الله کمپلت!
آساره جان هداوند می گفت مادرش به خاطر محبتی که به من دارد آمده است. او به گمانم در تمام طول نمایش از بازی خوب دخترش لذت می برد و گاهی هم زیرچشمی به من نگاه می کرد شاید کشف کند که آیا دخترش توانسته است مرا هم بخنداند؟!
و می دید که موفق شده است. البته من هم بازی اش را می دیدم و هم در ذهنم دفتر شعر او را ورق می زدم:
این بزرگترین گناه من است
تن دادن به دعوت ناخواسته نگاهت
##
محتاجم به دیدن اتفاقی تو
شاید اینبار معجزه ای افتاد....
نمایش تمام می شود و من هم دفتر شعر را می بندم....
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی!....

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط