مرد از دور اشاره کرد: پشت سرت ایستاده ام ببین...برگشتم پیرزنی دستش را دراز کرد مرا با خود به تاریک

مرد از دور اشاره کرد: پشت سرت ایستاده ام ببین...برگشتم پیرزنی دستش را دراز کرد مرا با خود به تاریک
مرد از دور اشاره کرد:
«پشت سرت ایستاده‌ام ببین...»
برگشتم
پیرزنی دستش را دراز کرد
و مرا با خود به تاریکی برد! م.نگاه

طبقه۸ همشهری

#‌من #‌او #‌مرگ #‌خیال #‌خواب #‌ذوق_مرگی #‌تاریکی #‌م_نگاه #‌مینا_قاسمی_زواره #‌طبقه۸

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط