|
6 سال پیش
مینا قاسمیزواره
مهر روز سهراب سپهری ماجرای من سهراب حدودا یا ساله بودم که اولین نقطه عطف زندگیم تو انباری خونه ماد
۱۵مهر؛ روز #سهراب_سپهری ?ماجرای من و سهراب
حدودا ۱۱ یا ۱۲ ساله بودم که اولین #نقطه_عطف زندگیم تو انباری خونه مادربزرگ با دیدن عکس سهراپ روی کتاب #هشت_بهشت شکل گرفت و بعد اون پرتاب شدم به دنیایی که با گشوده شدن درش یهو فهمیدم چقدر همون چیزیه که من دنبالش بودم یعنی دنیای خود خودِ مینا...اصلا انگار سهراب ذهن منو میخوند و هرچی تو مغزم بوده رو زودتر گفته بود! ?قاب اول: اولین دیدار من و سهراب تو اون انباری مبارک به واسطه آوردن کتابی برای دایی علیرضاجان بود. تابستون بود و داشت برای امتحان ترمش درس میخوند منم مثل خلکا همینجوری نشسته بودم و بهش زل زده بودم(حالا که فکرشو میکنم خودمم دلیلشو نمیدونم?)بنده خدا برا اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه گفت برو انباری عزیزجون فلان کتاب رو برام بیار... ?قاب دوم: منم بدو بدو رفتم از لا به لای کتابا پیداش کردم همین که از توی جعبه برداشتمش چشمم افتاد به عکس ژولیده و وحشتناک رو یه کتاب، اون عکس سهراب بود روی کتاب هشت بهشت... از روی کنجکاوی برداشتمش، کتاب رو باز کردم و این بخش از شعر #صدای_پای_آب اومد:
«...برهای را دیدم بادبادک میخورد
من الاغی دیدم یونجه را میفهمید
درچراگاه نصیحت گاوی را دیدم سیر...»
ناخودآگاه خندهام گرفت که چه چرت و پرتایی گفته...باخودم فکر کردم ببرم بخونم و بخندم...کتابو که بستم کلی خاک ازش بیرون زد و به سرفه افتادم.
?قاب سوم: همینجوری سرفه کنان رفتم پیش دایی و گفتم: من اینو میخوام میشه بهم قرض بدی بخونم؟ دایی گفت: این به درد تو نمیخوره دانشگاهیه...اصرار کردم، اونم قبول کرد...سهراب رو با خود بردن همانا و مونس ۱۶ ساله من شدن همانا تا الان... ?قاب چهارم: اوایل هیچی ازش نمیفهمیدم فقط میخوندم و میخندیدم ولی بعد از هر بار تکرار خوانش یه چیزایی میفهمیدم که تا حالا نشنیده بودم اما اینقدر عمیق حسش میکردم که انگار همه حرفهایی که دوست دارم بگم اما توان و زبانش رو ندارم اون میگفت! به جایی رسیدم که کتاب رو کامل بازسازی کردم، جلدش عوض شد و صفحه به صفحه خاکشو گرفتم و نونوارش کردم حتی شبا هم موقع خواب کنارم میذاشتمش...کمکم عکسهای سهرابم به اتاقم اضافه و عشق ماورایی من به سهراب تو خانواده زبون زد شد...یه جوری که هر کی میخواست اذیتم کنه اشعار سهراب رو مسخره میکرد و من بغض میکردم...سالها از این ماجرا گذشته و من چیزهایی از سهراب یاد گرفتم که حتی تاثیرش رو خودمم دیگه نمی تونم درک کنم حرفها و منش و مرام سهراب در من حل شد و #مینا رو بهتر و بیشتر ساخت.
ممنونم سهرابجانم
#زادروز
حدودا ۱۱ یا ۱۲ ساله بودم که اولین #نقطه_عطف زندگیم تو انباری خونه مادربزرگ با دیدن عکس سهراپ روی کتاب #هشت_بهشت شکل گرفت و بعد اون پرتاب شدم به دنیایی که با گشوده شدن درش یهو فهمیدم چقدر همون چیزیه که من دنبالش بودم یعنی دنیای خود خودِ مینا...اصلا انگار سهراب ذهن منو میخوند و هرچی تو مغزم بوده رو زودتر گفته بود! ?قاب اول: اولین دیدار من و سهراب تو اون انباری مبارک به واسطه آوردن کتابی برای دایی علیرضاجان بود. تابستون بود و داشت برای امتحان ترمش درس میخوند منم مثل خلکا همینجوری نشسته بودم و بهش زل زده بودم(حالا که فکرشو میکنم خودمم دلیلشو نمیدونم?)بنده خدا برا اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه گفت برو انباری عزیزجون فلان کتاب رو برام بیار... ?قاب دوم: منم بدو بدو رفتم از لا به لای کتابا پیداش کردم همین که از توی جعبه برداشتمش چشمم افتاد به عکس ژولیده و وحشتناک رو یه کتاب، اون عکس سهراب بود روی کتاب هشت بهشت... از روی کنجکاوی برداشتمش، کتاب رو باز کردم و این بخش از شعر #صدای_پای_آب اومد:
«...برهای را دیدم بادبادک میخورد
من الاغی دیدم یونجه را میفهمید
درچراگاه نصیحت گاوی را دیدم سیر...»
ناخودآگاه خندهام گرفت که چه چرت و پرتایی گفته...باخودم فکر کردم ببرم بخونم و بخندم...کتابو که بستم کلی خاک ازش بیرون زد و به سرفه افتادم.
?قاب سوم: همینجوری سرفه کنان رفتم پیش دایی و گفتم: من اینو میخوام میشه بهم قرض بدی بخونم؟ دایی گفت: این به درد تو نمیخوره دانشگاهیه...اصرار کردم، اونم قبول کرد...سهراب رو با خود بردن همانا و مونس ۱۶ ساله من شدن همانا تا الان... ?قاب چهارم: اوایل هیچی ازش نمیفهمیدم فقط میخوندم و میخندیدم ولی بعد از هر بار تکرار خوانش یه چیزایی میفهمیدم که تا حالا نشنیده بودم اما اینقدر عمیق حسش میکردم که انگار همه حرفهایی که دوست دارم بگم اما توان و زبانش رو ندارم اون میگفت! به جایی رسیدم که کتاب رو کامل بازسازی کردم، جلدش عوض شد و صفحه به صفحه خاکشو گرفتم و نونوارش کردم حتی شبا هم موقع خواب کنارم میذاشتمش...کمکم عکسهای سهرابم به اتاقم اضافه و عشق ماورایی من به سهراب تو خانواده زبون زد شد...یه جوری که هر کی میخواست اذیتم کنه اشعار سهراب رو مسخره میکرد و من بغض میکردم...سالها از این ماجرا گذشته و من چیزهایی از سهراب یاد گرفتم که حتی تاثیرش رو خودمم دیگه نمی تونم درک کنم حرفها و منش و مرام سهراب در من حل شد و #مینا رو بهتر و بیشتر ساخت.
ممنونم سهرابجانم
#زادروز
بیشتر...
تبلیغات