| 7 سال پیش ‌?مَهلا هَستم

بسم الله پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد به گوشواره ای زیبا گران بها که من طراحی کرده بودم

بسم الله پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد به گوشواره ای زیبا گران بها که من طراحی کرده بودم
بسم الله?
پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید می دیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
• طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
• قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.
مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
• از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.

_شاید در زندگی هر کسی "ریحانه"‌ایی باشد اما شاید همه مثل "هاشم" نتوانند او را بدست آورند.... _ یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم . کتابی که همه باید بخوننش جدا از یه داستان عاشقانه ، ایمان و اعتقاد واقعی رو یادآوری میکنه... #‌رویای_نیمه_شب?
#‌کتاب_خوب_معرفی_کنید
#‌کتاب_بعدی_چی_باشه؟?

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات

مطالب مرتبط