|
3 سال پیش
ahla.m9587

با دیدن اشکای محمود دلم به درد اومد...از اینکه دنبال خواهرش میگشت شرمنده بود سرش پایین بود...نمیخو

با دیدن اشکای محمود دلم به درد اومد...از اینکه دنبال خواهرش میگشت شرمنده بود سرش پایین بود...نمیخو
با دیدن اشکای محمود دلم به درد اومد.....از اینکه دنبال خواهرش میگشت شرمنده بود و سرش پایین بود.....نمیخواستم کسی بفهمه فاطمه زنده است از طرفیم دلم نمیخواست محمودم عزاداری بیهوده بکنه.دستشو گرفتم.احساس کردم حاجی پیشم نشسته،تو چشماش زل زدم و گفتم:مادر تو غصه نخور فاطمه جاش امنه.
با شنیدن حرف من یکه خورد.اشکاشو پاک کرد و گفت:کو؟کجاست؟ننه تو خبر داشتی ازش به من نگفتی؟مگه من بهت نگفتم اگه پیداش کنم میذارمش روی چشمام؟چرا این همه مدت منو عذاب دادی؟
+تو که دیدی آتیش رضا چقدر تنده؟تورو به روح حاجی قسم میدم به کسی نگو.میخوام فاطمه رو بفرستم یه جای امن که دست کسی بهش نرسه.مادر مدت هاست روی دلم این حرف سنگینی میکنه.من اشتباه کردم،با دست خودم دختر از گل پاک ترمو خونه نشین و زندانی کردم......من از ذات اون خان ولی بی ناموس خبر داشتم نباید انگ بی ناموسی به دخترم میزدم.....خدارو شکر حالا فرصتی پیش اومده تا جبران کنم.
محمود_مادر بگو کجاست تا برم و ببینمش.....دلم براش تنگه.....مهر و محبت خواهر برادری وسطه......تورو خدا بگو.
اشکمو از گوشه ی چشم پاک کردم و رفتم دنبال فاطمه.وقتی در اتاقشو باز کردم اولش ترسید.ولی وقتی منو دید لبخندی زد و نگاهم کرد.در تمام اون مدت فاطمه هیچ حرفی با من نمی زد.منم کاری باهاش نداشتم.فکر میکردم شاید باهام قهره و کم کم حالش که بهتر بشه با من حرف میزنه.دیگه از چشماش میفهمیدم جی میخواد و چی میگه.
+فاطمه مادر محمود اومده.تمام جنگلو دنبالت گشت چون پیدات نکرد،اومد و قسمم داد.دلم نیومد بهش نگم.بیا مادر که میخواد کمکمون کنه زندگیتو از اول شروع کنی.
اولش تردید کرد اما بعد به سرعت بلند شد و لباس گرمشو پوشید و همراه من اومد توی اتاق.وقتی وارد اتاق شدیم محمود پشتش به ما بود.فاطمه با دیدن برادرش اسمش به زبون آورد و رفت تو بغلش.محمود دست به موهاش میکشید و بوسه به سرش میزد.از دیدن اون دوتا منم گریه م‌گرفته بود......چقدر محمود با رضا فرق میکرد....خدارو شکر که محمود بود و برامون مردی رو تموم میکرد.خداروشکر که مردی تربیت کردم که جای پای پدرش قدم میذاشت و حامی خواهرش بود.بعد از اینکه بغل کردنشون تموم شد محمود فاطمه رو آورد پیش خودش زیر کرسی و دستشو گرفت توی دستاش.
محمود_آبجی نمیدونی چقدر دنبالت گشتم......چند نفرو اجیر کردم نشونی ازت پیدا کنن....چقدر لاغر و زرد شدی.خداشکر که زنده ای......خدارو هزار بار شکر....
فاطمه_داداش!به خدا من کار بدی نکردم....به روح حاجی بابا من دختر خوبی بودم....
محمود_میدونم من باور میکنم....یه روزی حساب اون خان ولی از خدا بیخبرو میذارم کف دستش.صبر کن

بیشتر...


تبلیغات

تبلیغات


مطالب مرتبط