|
4 سال پیش
کتاب خوب
.می گفتند: پیشونیت سیاهه جلو آینه می روم پیشانی ام را نگاه می کنم بهش دست می کشم: با پیشونی دیگ
.
میگفتند: «پیشونیت سیاهه»! «جلو آینه میروم. پیشانیام را نگاه میکنم. بهش دست میکشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمیکنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.» .
یک روز گم شد تو تهران .کلانتری ها -دیوانه خانه ها و بیمارستان های روانی - پزشکی قانونی آسایشگاه سالمندان را گشتم. آنجا بود همان جا مرد.
خبر آوردند عمو قاسم رفت آن دنیا با تفنگش مثل شکارهایش .فرخ آمد پیش من دکتر قلب شد عمو ندید
تنهایی رفتم خواستگاری.زن گرفتم و بچه دار شدم
خبر اوردند سیرج زلزله شده حتی دیواری سالم نمانده بیشتر قوم وخویش ها مردند. کوچه ها خانه ها و یادگار های کودکی ام گم شده اند.
.
#شما_که_غریبه_نیستید
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
.
داستان، خاطرات خودِ هوشنگ مرادی کرمانی (خالقِ قصه های مجید) از دوران کودکی تا حدود بیست سالگیش هست.
خانواده پدری اونو هوشو(هوشنگ کوچولو) صداش میکردند. اون با پدربزرگش، آغبابا و مادربزرگش، ننه بابا زندگی میکرده.
هوشو شش ماهه بوده که مادرش میمیره، پدرش هم در سیستان و بلوچستان به عنوان ژاندارم خدمت میکرده.
از بدیِ روزگار، پدرِ هوشو به دلیل مسائلِ فلان به مرزِ جنون میرسه و در نتیجه پدربزرگ و مادربزرگِ هوشو اونو بزرگ میکنن.
رویدادهای سخت و تاثیر گذاری براش پیش میاد؛ توی محیطی با فقر مادی و فرهنگی بزرگ میشه ولی با تمام این ها سعی میکنه از زندگی حق خودش رو بگیره و با شیطنت کردن، به زندگیِ سخت و محیط یکنواختش تنوع میبخشه.
بهترین سرگرمیِ هوشو خوندن و نوشتن میشه.
اون در سیرچ، کرمان، یتیم خانه و ... راه و رسم زندگیُ رو یاد میگیره و تسلیم شرایط سخت و دشوار نمیشه.
.
?یک اتوبیوگرافی ناب.
?اون قدر قلم نویسنده جذاب بود به نظرم که باعث میشد هر لحظه از زندگیش رو تصور کنم. با شادیش بخندم و با ناراحتیش بغض کنم. در کل خیلی ساده و صمیمی نوشته شده. .
?توصیفات پر احساسی داره و حتی خصوصی ترین لحظات زندگیش رو با خواننده در میون گذاشته و اصلا حس نمیکنید که شما غریبه هستید.
?اگر به زندگینامه و داستان های واقعی علاقه دارید بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش.
میگفتند: «پیشونیت سیاهه»! «جلو آینه میروم. پیشانیام را نگاه میکنم. بهش دست میکشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمیکنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.» .
یک روز گم شد تو تهران .کلانتری ها -دیوانه خانه ها و بیمارستان های روانی - پزشکی قانونی آسایشگاه سالمندان را گشتم. آنجا بود همان جا مرد.
خبر آوردند عمو قاسم رفت آن دنیا با تفنگش مثل شکارهایش .فرخ آمد پیش من دکتر قلب شد عمو ندید
تنهایی رفتم خواستگاری.زن گرفتم و بچه دار شدم
خبر اوردند سیرج زلزله شده حتی دیواری سالم نمانده بیشتر قوم وخویش ها مردند. کوچه ها خانه ها و یادگار های کودکی ام گم شده اند.
.
#شما_که_غریبه_نیستید
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
.
داستان، خاطرات خودِ هوشنگ مرادی کرمانی (خالقِ قصه های مجید) از دوران کودکی تا حدود بیست سالگیش هست.
خانواده پدری اونو هوشو(هوشنگ کوچولو) صداش میکردند. اون با پدربزرگش، آغبابا و مادربزرگش، ننه بابا زندگی میکرده.
هوشو شش ماهه بوده که مادرش میمیره، پدرش هم در سیستان و بلوچستان به عنوان ژاندارم خدمت میکرده.
از بدیِ روزگار، پدرِ هوشو به دلیل مسائلِ فلان به مرزِ جنون میرسه و در نتیجه پدربزرگ و مادربزرگِ هوشو اونو بزرگ میکنن.
رویدادهای سخت و تاثیر گذاری براش پیش میاد؛ توی محیطی با فقر مادی و فرهنگی بزرگ میشه ولی با تمام این ها سعی میکنه از زندگی حق خودش رو بگیره و با شیطنت کردن، به زندگیِ سخت و محیط یکنواختش تنوع میبخشه.
بهترین سرگرمیِ هوشو خوندن و نوشتن میشه.
اون در سیرچ، کرمان، یتیم خانه و ... راه و رسم زندگیُ رو یاد میگیره و تسلیم شرایط سخت و دشوار نمیشه.
.
?یک اتوبیوگرافی ناب.
?اون قدر قلم نویسنده جذاب بود به نظرم که باعث میشد هر لحظه از زندگیش رو تصور کنم. با شادیش بخندم و با ناراحتیش بغض کنم. در کل خیلی ساده و صمیمی نوشته شده. .
?توصیفات پر احساسی داره و حتی خصوصی ترین لحظات زندگیش رو با خواننده در میون گذاشته و اصلا حس نمیکنید که شما غریبه هستید.
?اگر به زندگینامه و داستان های واقعی علاقه دارید بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش.
بیشتر...
تبلیغات